ایران در آتش

ایران در آتش  ، سروده ای از استاد هادی مومنی است که سال هایی نسبتا دور در کتاب های درسی بود و درسش می دادم با اشک و اندوه هم درسش می دادم و پایان کلاس سکوتی بود رازآلود با چشم هایی جوان که ستاره باران بودند .

هادی مومنی قهرمان سابق شطرنج ایران و مربی قهرمانان شطرنج نوجوانان و جوانان ایرانی است . شعر زیبای ایران در آتش را سال ۱۳۵۹ سرود ، این سروده نخستین بار فروردین سال ۱۳۶۰ در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید و به مدت ۱۲ سال از سال ۶۲ تا ۷۴ جزیی از متون درسی رشته فرهنگ و ادب و علوم انسانی بود .

این شعر که در زمان انتشار توجه رسانه ها را به خود جلب کرد ، جزء اشعاری ست که در برگزیده ی شعر انقلاب توسط انتشارات آستان قدس به زبان انگلیسی ترجمه و به چاپ رسیده است .

تقدیم به شما و همه ی کسانی که به شهیدان این مرز و بوم ادای احترام دارند :

ایران در آتش

برساحلت دزدان دریایی

آواز می خوانند

ایرانِ درآتش!

چنگیزیان بالشکری جرّار

دربیشه هایت اسب می رانند

ایرانِ درآتش!

 

شمشیرها ازقلب مردانت

بردشت هایت بذرپاشیدند

ارّابه ها باچرخ خون آلود

ازچینِ رخسارت گذرکردند؛ 

آنان هزاران بار

برشهرهایت حمله آوردند

درکاسه ي سرهای مستانت

پیمانه پرکردند

شمشادهایت را درو کردند

ایرانِ درآتش!

 

ازشعله ي سوزان سیاوش ها

خندان گذرکردند

با تیشه ي دستانِ درزنجیر

فرهادهایت کوه را کندند

آهنگرانت تاج شاهان را

درآتش افکندند؛

-بی شال وبازوبند-

خاکت هزاران پهلوان دارد

کشتارگاه رستم وآرش!

ایرانِ درآتش!

 

دریاچه هایت غرق نیلوفر

آتش فشان هایت خیال انگیز

خاکت جواهرخیز؛

گلدسته هایت سبزوعطرآگین

مردان تو سركش

ایرانِ درآتش!

 

برخاک توصد قوم همپیوند

یک پرچم ویک جان به کف دارند!

نام سرودت: صلح وآزادی

وزنش: طنین رعد کوهستان

گلواژه هایش: خون

آوازه خوانش: سی وشش میلیون!

ایرانِ درآتش!

 

بالِ عقابانت نمی لرزد

نام شهیدانت نمی میرد...

شیرِپلنگ کوه هایت را

نوشیده اند ایران

ازخاره سنگت جوشنی گلگون

پوشیده اند ایران

برقله هایت چون گل شمشیر

روییده اند ایران؛

درشورشیرین تلخ جان دادند

ایرانِ درآتش!

 

بی خانمان همچون پرستوها

آوارگان بار سفربستند...

رنگین کمانت را شکاری ها

دردود وخاکستررهاکردند

تورسپید دخترانت را

برشانه ها شال عزا کردند

ایرانِ درآتش!

 

بنگرکه خاک لاله رویت را

چکمینه پوشان زیروروکردند

بنگرکه چشم آهوانت را

دربرکه های خون فروکردند؛

ای سرزمین پیرابرآلود

دیگر پرند کشتزارانت

باران نمی خواهد

ایرانِ درآتش!

 

با تپه های تیربارانت

با تاج خون آلود شاهانت؛

ما برتودل بستیم!

ازآب باران کاسه پرکردیم

باعطرگندم عمر سرکردیم

درسینه ات آرام خوابیدیم

ایرانِ درآتش!

 

ازسایه ي قرآن گذرکردیم

برسایه هامان آب پاشیدند

درحلقه های اشک وگل رفتیم...

آلاله ي کوه وکمرگشتیم

درجعبه ي تابوت برگشتیم؛

ایرانِ درآتش!

 

ازخون رگ ها رودهایت را

ازردّپاها دره هایت را...

فانوس دل های پریشان را

برشاخه هاي نخل مي پيچيم

بادست چوبی پرچمت راباز

درچنگ می گیریم

درشعله ي باروت می خوانیم:

ازگنج مدفونت"

مشتی مدال ازسرب مارابس!"

ایرانِ درآتش!

 

لب تشنه بردریاچه ای ازنفت

آشفته ي عطرگل افیون

تاراج دربازار زرگرها...

فریادکن تاریخ تلخت را!

بادست فولادین محرومان

شمشیربرسوداگران برکش!

ایرانِ درآتش!

 

وقتی درفش سبز پیروزی

برکوه هایت شعله ورگردد

وقتی شب یلدا سحرگردد؛

از عاشقان كشته ات يك دم

یادآورای زیبای لیلی وش!

ایرانِ درآتش!

 
هادی مومنی 1359

بزن درنگ نکن

توجهی به تکاپوی این پلنگ نکن

به تیررس که رسیدم ،بزن ! درنگ نکن

***

تمام حیثیت کوه از شکوه من است

نه ! افتخار به فتح دو تکه سنگ نکن

***

مرا به چنگ بیاور...چه زنده ...چه مرده

به قدر ثانیه ای فکر نام و ننگ نکن

***

غرور دشت پر از رد گام های من است

مرا اسیر قفس های چشم تنگ نکن

***

درست بین دو ابروم را نشانه بگیر

به قصد کشت بزن ، لحظه ای درنگ نکن

***

همیشه اول و آخر تو میبری از من

تمام وقتت را صرف صلح . جنگ نکن

***

فقط بخواه به پایت نمرده جان بدهم

برای کشتن من خواهش از تفنگ نکن

سروده ای از امیر اکبرزاده

اول اردیبهشت ماه جلالی

روزی که به نام سعدی شیرین سخن نام گرفته . خیلی مطلب نوشتم که هم از ذهنم و هم از رایانه ام پرید و گویا توفیق قرار گرفتن در برابر دیدگان و قضاوت شما را نداشت. پس مختصر و منحصر می کنم به ابیاتی از بوستان سعدی ،باب سوم : در عشق و شور و مستی

خوشا وقت شوریدگان غمش

اگر زخم بینند و وگر مرهمش

***

گدایانی از پادشاهی نفور

به امیدش اندر گدایی صبور

***

دمادم شراب الم درکشند

وگر تلخ بینند دم درکشند

***

نه تلخ است صبری که بر یاد اوست

که تلخی شکر باشد از دست دوست

***

اسیرش نخواهد خلاصی ز بند

شکارش نجوید خلاص از کمند

***

چو بادند پنهان و چالاک پوی

چو سنگند خاموش و تسبیح گوی

***

شب و روز در بحر سودا و سوز

ندانند زآشفتگی شب ز روز

***

چنان فتنه بر حسن صورت نگار

که با حسن صورت ندارند کار

***

ندادند صاحبدلان ، دل به پوست

وگر ابلهی داد بی مغز اوست

***

می صرف وحدت کسی نوش کرد

که دنیا و عقبی فراموش کرد

باز هم جمعه های انتظار ....

هجر تو ز درد و داغ دلگیرم کرد

اندوه و غم زمان زمینگیرم کرد

گفتند که جمعه می رسد از کعبه

این رفتن جمعه ، جمعه ها پیرم کرد

        ************

ای سایه ات همیشه به روی سرم بیا

ای با نگاه خود همه جا یاورم بیا

طوفان معصیت به درون می کشد مرا

تا موج رد نشده از سرم بیا

        ************

آدینه ی دیگر بشد و چشم به راهیم

دیریست که دلواپس آن پاره ی ماهیم

یا رب تو به تاخیر مینداز ظهورش

هرچند که ما منتظران غرق گناهیم

         ************

اللهم عجّل لولیّک الفرج

کفر می رفت تا اذان بدهد

اولین حبه را که می خوردی کفر می رفت تا اذان بدهد

دست شیطان به تیغ زهرآگین فرق خورشید را نشان بدهد

***

اولین حبه را که می خوردی «ابن ملجم»به قصر وارد شد

دست بر شانه ی خلیفه نهاد تا به بازوی او توان بدهد

***

دومین حبه زیر دندانت له شد و قطره قطره پایین رفت

که از آن میزبان بعید نبود شهد اگر طعم شوکران بدهد

***

دومین حبه را که می خوردی «جعده» هم در کنار «مامون» بود

جگری تکه تکه می شد تا تشتی از خون به قصه جان بدهد

***

سومین حبه بود که انگار جگرت داشت مشتعل می شد

تشنه ات بود و این عطش می خواست پرده ی دیگری را نشان بدهد

***

قصر در لحظه ای بیابان شد ماه افتاد و نیزه باران شد

پدرت نیزه ای به گردن کرد تا سرش را به آسمان بدهد

***

سومین حبه را فروبردی از ندیمان یکی به «مامون» گفت :

«شمر» اذن دخول می طلبد تا به تو نامه ی امان بدهد

***

چارمین حبه خم شدی از درد سر به تعظیم دوست زانو زد

مرد تسلیم را همان به که کمرش را رضا ، کمان بدهد

***

دیدی از پشت پرده جدّت را که سر از سجده برنمی دارد

بعد از در «هشام» وارد شد تا سلامی به دیگران بدهد

***

پنجمین حبه پرده هایی که ، حایل مرگ و زندگی بودند

پیش چشمت کنار می رفتند تا حقیقت خودی نشان بدهد

***

سینه سرشار علم یافته شد ، ذره ذره جهان شکافته شد

پنجمین قاتل از در آمد تا رنگ دیگر به داستان بدهد

***

آه از این داستان حزن انگیز مرگ این کهنه راوی صادق

قصه ای تازه با تو خواهد گفت زهر اگر اندکی زمان بدهد

***

توی آن پنجه ی سبکبارت خوشه از بار زهر سنگین بود

مثل بار رسالت جدّت که بنا بود یادمان بدهد :

***

که حقیقت چگونه باطل شد اصلمان را چه سان بدل کردند

پایمان را در این سرا بستان ، دست یک پای راهدان بدهد

***

بعد « منصور » نیز وارد شد

هفتمین حبه را فروبردی ناگهان با اشاره ی پدرت

***

سقف زندان شکست تا سرداب جای خود را یه کهکشان بدهد

قفل و زنجیر و دست و گردن و پا ، اوج پرواز را طلب می کرد

***

آسمان نیل بود او «موسی » زهر فرعون اگر امان بدهد

هفتمین حبه هفتمین خان بود قصر دور سرت به رقص آمد

***

تو پریدی به پیشواز خطر مثل « مامون » به پیشواز پدر

بعد « هارون » به قصر وارد شد تا پسر نزدش امتحان بدهد

***

هشتمین حبه نه نمی دانم مرگ با چند قطره جرات کرد

درد با چند بوسه راضی شد تا به معراج نردبان بدهد

***

تو قفس را شکستی و در عرش پدرت ، هشت حبه ی انگور

در دهانت نهاد تا خبر از خلوت روضة الجنان بدهد

***

در کنار شکسته ی قفست چند سگ توی قصر زوزه کشان

چکمه های خلیفه لیسیدند تا به آن جمع استخوان بدهد

***

قاتلان تو و نیاکانت جسدت را نظاره می کردند

باز هم در سپیده ی تاریک کفر می رفت تا اذان بدهد

***

قرن ها بعد ، بعد از آن قصه ، در غروبی غریب و خون آلود

از تب زخم ، بچه آهویی ، بی صدا بر در حرم جان داد ....

آن روزها

دلم برای شعر فروغ تنگ شده بود ؛به یادم آمد که بین دو تاریخ ولادت و وفاتش هستیم . خدایش بیامرزد .

آن روزها

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچک ها به یکدیگر

آن بام های بادبادک های بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

.......

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پرهیاهوی خیابان های بی برگشت

و دختری که گونه هایش را

با برگ های شمعدانی رنگ می زد ، آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست

سلام بر ماه بنی هاشم و سلام بر وفا

شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

               ******

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت

گفت : کای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

               ******

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود؟

بنده ی ما شو و بر خور ز همه سیم تنان

               ******

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل

مرد یزدان شو و ایمن گذر از اهرمنان

                 ******

کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز

تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

                 ******

پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

                  ******

بر جهان تکیه مکن گر قدحی می داری

شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

                  ******

با صبا در چمن لاله سحر می گفتم :

که شهیدان که اند این همه خونین کفنان ؟

                    ******

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم

از می لعل حکایت کن و سیمین ذقنان

سلام بر شبیه ترین خلق خدا به رسول خدا (ص)

خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم

به صورت تو نگاری نه دیدم و نه شنیدم

                ******

اگرچه در طلبت هم عنان باد شمالم

به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم

                 ******

امید در شب زلفت به روز عمر نبستم

طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم

               ******

به شوق چشمه ی نوشت چه قطره ها که فشاندم

ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدم

               ******

ز غمزه بر دل ریشم چه تیرها که گشادی

ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم

                  ******

ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری

که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم

                 ******

گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه

که من چو آهوی وحشی ز آدمی ببریدم

               ******

چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی

که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم

                ******

به خاک پای تو سوگند و نور دیده ی حافظ

که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم

سلام بر کربلا و سلام بر یاری خواه کربلا

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

               ******

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

گل بگشت از رنگ خود باد بهاران را چه شد

               ******

صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

               ******

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

               ******

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند

کس به میدان رو نمی آرد سواران را چه شد

سلام بر آن گلوی پاک...

بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت

واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت

               ******

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست

گفت ما را جلوه ی معشوق در این کار داشت

               ******

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

               ******

درنمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست

خرّم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

               ******

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

              ******

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمار داشت

               ******

وقت آن شیرین قلند خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقه ی زنار داشت

                 ******

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت

شیوه ی جنّات تجری تحت الانهار داشت

سلام بر خون خدا و سلام بر لب های عطشان

صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی

برگ صبوح ساز و بده جام یک منی

               ******

در بحر مایی و منی افتاده ام بیار

می ، تا خلاص بخشدم از مایی و منی

               ******

خون پیاله خور که حلالست خون او

در کار یار باش که کاری ست کردنی

               ******

ساقی به دست باش که غم در کمین ماست

مطرب نگاه دار همین ره که می زنی

               ******

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت

خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی

               ******

ساقی به بی نیازی رندان که می بده

تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

خورشید خون گریست که شب را سحر کند

ای کاش این سحر ز صبوحی حذر کند

یا اینکه در ، به راه تو ، خود را سپر کند

                ***

امشب نماز را به فردا اقامه کن

تا قاتل از نماز جماعت حذر کند

               ***

بیدار شد که در صف پشت تو ایستد

تا صف به صف ملائکه را دربدر کند

                ***

ای ماه سر به مهر سر از سجده برمدار

پشت سرت کسی است که شق القمر کند

                 ***

در آستین خویش نهفته است تیغ را

تا آستان تو لب شمشیر تر کند

                ***

می خواهد از شکافتن فرق موج ها

موسی صفت به آن سوی دریا گذر کند

                 ***

این معجزات آیت پیغمبری نبود

داد از کسی که بر دل شیطان نظر کند

                ***

محراب در تلاطم خونابه غرق شد

خورشید خون گریست که شب را سحر کند

                 ***

نامردی از هراس به پل کوچه ها گریخت

مردی کجاست ؟ تا که حسن را خبر کند

                ***

تا او بیاید و پدرش را به دوش خویش

از شط خون مسجد کوفه به در کند

               ***

در کاسه های شیر ، شفا موج می زند

شاید که زخم شیر خدا را اثر کند

                ***

مولا به یاد فاطمه بر سر حنا گرفت

تا مثل روزهای جوانی سفر کند

                                        محمود حبیبی

آفتاب پاک اندیش

 تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش

تو را چه وسوسه از عشق بازمی دارد؟

کدام فتنه ی بی رحم

عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟

                  ***

شب آفتاب ندارد

و زندگانی من بی تو

چو جاودانه شبی ،

                - جاودانه تاریک است

تو در صبوری من

               - اشتیاق کشتن خویش

و انهدام وجود مرا نمی بینی

منم که طرح مودت به رنج بی پایان

و شط جاری اندوه بسته ام ،

                               - اما

تو را چه وسوسه از عشق بازمی دارد؟

تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟

ز من چگونه گریزی ،

                 - تو و گریز از خویش ؟

به سوی عشق بیا ،

                 - وارهان دل از تشویش

                                                 «زنده یاد حمید مصدق»

آبی ، خاکستری ، سیاه

رفتم سراغ فاطمه و متاسفانه خبری نبود . دلم براش تنگ شده ......

رفتم سری به نیلوفر زدم و دیدم بخشی از این منظومه بلند مرحوم حمید مصدق رو با سلیقه گلچین کرده . منم خواستم همراهی کنم .

 وقتی رفتم سراغ کتابخونه یادم افتاد که مجموعه اشعار حمید مصدق رو از فاطمه هدیه گرفتم ! با این جمله ی زیبا : سپاسگزار معلمی که اندیشیدن را به من آموخت ، نه اندیشه ها را . هدفم از درج این جمله تعریضی به تعریف از خود نبود . اونایی که منو خوب میشناسن میدونن که بدون واسطه از خودم خوب تعریف می کنم !! می خواستم بیشتر از فاطمه گفته باشم .

یک خاطره تلخ هم از رفتن مصدق دارم : سالی که با هزار مصیبت و فلاکت !! بالاخره دبیرستان نمونه دولتی فرهنگ در منطقه ۱۳ با ۷۷ دانش آموز در سال ۷۷ تاسیس شد ، سال رفتن حمید مصدق بود و بعضی بچه ها واقعا تحت تاثیر این اندوه بودن ، خصوصا کسانی که آشنایی بیشتری با شاعر داشتن .

آبی ، خاکستری ، سیاه

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی ،

من در این تیره شب جانفرسا ،

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من ،

گیسوان تو شب بی پایان ........

***

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم ،

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !

تو توانایی بخشش داری

دست های تو توانایی آن را دارد ،

که مرا ،

زندگانی بخشد

چشم های تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

      و تو چون مصرع شعری زیبا

     سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا ،

با وجود تو شکوهی دیگر ،

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من ،

زندگانی بخشی ،

یا بگیری از من ،

آن چه را می بخشی ......

 

معراج چشم های شما

این اشک ها به پای شما آتشم زدند

شکر خدا برای شما آتشم زدند

***

من جبرئیل سوخته بالم نگاه کن

معراج چشم های شما آتشم زدند

***

سرتابه پای ،خلیل گلستان نشین شدم

هرجا که در عزای شما آتشم زدند

***

از آن طرف مدینه و هیزم از این طرف

با داغ کربلای شما آتشم زدند

***

بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن

یک عمر در هوای شما آتشم زدند

***

گفتم کجاست خانه  خورشید شعله ور

گفتند بوریای شما ، آتشم زدند

***

دیروز عصر تعزیه خوان های شهر ما

همراه خیمه های شما آتشم زدند

***

امروز نیز نیّر و عمّان و محتشم

با شعر در رثای شما آتشم زدند

                                سیدحمیدبرقعی

غزلی از حضرت مولانا

باز رسید آن بت زیبای من

خرمی این دم و فردای من

*****

در نظرش روشنی چشم من

در رخ او باغ و تماشای من

*****

عاقبةالامر به گوشش رسید

بانگ من و نعره و هیهای من

*****

بر درِمن کیست که در می زند ؟

جان و جهان است و تمنای من

*****

گر نزند او درِمن ، درد من

ور نکند یاد من او ،وای من

*****

دور مکن سایه ی خود از سرم

باز مکن سلسله از پای من

*****

آنِ من است او و به هر جا رود

عاقبت آید سوی صحرای من

*****

جوشش دریای معلق مگر

از لمع گوهر گویای من

*****

قطره به دریا چو رود ، دُر شود

قطره شود بحر به دریای من

*****

ترک غزل گیر و نگر در ازل

کز ازل آمد غم و سودای من

حکایتی از سعدی

در تاثیر تربیت

یکی از فضلا تعلیم ملک زاده ای همی داد . و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی. باری پسر از بی طاقتی ، شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند ، برداشت. پدر را دل به هم آمد . استاد را گفت : پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمی داری ، که فرند مرا ، سبب چیست ؟

استاد گفت : سبب آنکه سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده باید کردن همه را علی العموم ، و پادشاهان را علی الخصوص . به موجب آنکه بر دست و زبان ایشان هرچه رفته شود ، هرآینه به افواه بگویند . و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد.

اگر صد ناپسند آید ز درویش         رفیقانش یکی از صد ندانند

و گر یک بذله گوید پادشاهی      از اقلیمی به اقلیمی رسانند

از باب هفتم گلستان در تاثیر تربیت .

عید مبارک

جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

هلال عید در ابروی یار باید دید

 

شکسته کرد چو پشت هلال قامت من

کمان ابروی یارم که وسمه کشید

 

مپوش روی و مشو در خط از تفرُج خلق

که خواند خط تو بر روی وان یکاد دمید

 

مگر نسیم تنت صبح در چمن بگذشت

که گل به بوی تو ، بر تن ، چوصبح جامه درید

 

نبود چنگ و رباب و گل و نبید که بود

گِل وجود من آغشته ی گلاب و نبید

 

بیا که باتو بگویم غم و ملالت دل

چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنید

 

بهای وصل تو گر جان بُود خریدارم

که جنس خوب ، مُبصِر به هرچه دید خرید

 

مریز آب سرشکم که بی تو دور از تو

چو باد می شد و در خاک راه می غلتید

 

چو ماه روی تو در شام زلف می دیدم

شبم به روی تو روشن چو روز می گردید

 

دلم ز زلف تو شوریده بود و می دیدم

به پیش زلف تو بر خود چو مار می پیچید

 

به لب رسید مرا جان و بر نیامد کام

به سر رسید امید و طلب به سر نرسید

 

ز شوق لعل تو حافظ نوشت حرفی چند

بخوان به نظمش و در گوش کن چو مروارید

 

چنین باش !

به دور لاله قدح گیر و بی ریا می باش

به بوی گل نفسی همدم صبا می باش

                ******

گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی

بیا و همدم جام جهان نما می باش

             ******

چو پیر سالک عشقت به می حواله کند

بنوش و منتظر رحمت خدا می باش

          ******

نگویمت که همه ساله می پرستی کن

سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش

         ******

چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان

تو همچو بادبهاری گره گشا می باش

       ****** 

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی

به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش

      ****** 

مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ

ولی معاشر رندان پارسا می باش

برای دوستی که از دنیا و بی وفایی دنیا شکایت می کرد و دوست داشت بدونه در بازی زندگی چه کار باید کرد تا ....... تفالی زدم و جناب حافظ چنین فرمود.

لعل دلخواه

 

جاي شما خالي روز عاشورا فرصت پابوسي و عرض ارادت پيش آمد و به زيارت بي بي فاطمه معصومه ( سلام الله عليها ) مشرّف شديم . توفيقي هم حاصل شد و بر مزار مرحوم رسول ترك ( آزاد شده ي عاشوراي حسيني )  به يمن تبركي و عرض دوستي و محبت اهل بيت ( سلام الله عليهم ) جمع شديم .......

در اين چند روز يك مصرع شعر سنگ مزار رسول را دائم با خود زمزمه كردم :

من گشتم و  ديوانه ، توكلت علي الله

و تفالي به حافظ زدم :

عيشم مدام است از لعل دلخواه

كارم به كام است الحمدلله

***

اي بخت سركش تنگش به بركش

گه جام زركش گه كام دلخواه

***

ما را به رندي افسانه كردند

پيران جاهل شيخان گمراه

***

از دست زاهد كرديم توبه

وز فعل عابد استغفرالله

***

جانا چه گويم شرح فراقت

چشمي ّ صد نم جانيّ صد آه

***

كافر مبيناد اين غم كه ديده است

از قامتت سرو از عارضت ماه

***

شوق لبت برد از ياد حافظ

درس شبانه ورد سحر گاه

 

 

خزانه ی دل

دلي كه غيب نماي است و جام جم دارد

ز خاتمي كه دمي گم شود چه غم دارد

 

به خط و خال گدايان مده خزانه ي دل

به دست شاه وشي ده كه محترم دارد

 

نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان

غلام قامت سروم كه اين قدم دارد

 

زر ازبهاي مي اكنون چو گل دريغ مدار

كه عقل كل به صدت عيب متهم دارد

 

دلم كه لاف تجرد زدي كنون صدشغل

به بوي زلف تو باباد صبحدم دارد

 

مراد دل ز كه جويم چونيست دلداري

كه جلوه ي نظر وشيوه ي كرم دارد

 

ز سر غيب كس آگاه نيست قصه مخوان

كدام  محرم دل ره  درين  حرم  دارد

 

ز جَيب خرقه ي حافظ چه طرف بتوان بست

كه ما  صمد  طلبيديم و او صنم  دارد

 

حيف از خزانه ي دل كه به خط و خال گدايان سپرده شود !

6 -  این هفته با حافظ

آفتاب فتح

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

زینت تاج و نگین از گوهر والای تو

آفتاب فتح را هردم طلوعی می دهد

از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو

جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا

سایه اندازد همای چتر گردون سای تو

 از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف

نکته ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو

آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد

طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکّرخای تو

گرچه خورشید فلک چشم وچراغ عالم است

روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو

آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار

جرعه ای بود از زلال جام جان افزای تو

عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست

راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می کند

بر امید عفو جان بخش و گنه فرسای تو

1 -    این هفته با حافظ

چو شمع

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست

بس که دربیماری هجر تو گریانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست

ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است

با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

آتش مهر تورا حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع