به پيشگاه باران

باران قشنگي مي باره ياد اين شعر زنده ياد فريدون مشيري افتادم :

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد

عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اينک بهار
خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی‌ پوشی به کام
باده رنگين نمی ‌بينی به جام

نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می ‌بايد تهی است

ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار

گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

 

به یاد مادر

مادرم از دو جنبه بر من تاثیر داشت و دو نقش متفاوت را در زندگیم ایفا کرد . نقش معلمی و نقش مادری اول از معلمی گفتم چون حضورش در کسوت معلمی و تعلیم و تربیت بر من بیشتر محسوس بود تا در کسوت مادری که مرا به دنیا آورد و بزرگ کرد .

این را بعد از رفتنش با تمام وجود درک کردم . دیدم برای او نه به عنوان یک فرزند که به عنوان یک شاگرد گریه می کنم و بر پیکرش چون دیگر شاگردانش حاضر هستم و در کنار ایشان تسلی پیدا میکنم .

او معلم قرانم بود و معلم  ادبیاتم و هدایتگری که مسیر مرا به تعلیم و تربیت گشود . هیچ کلامی مبنی بر قربان صدقه های مادرانه از او در خاطر ندارم ولی نوای حزن آلود و بانفوذ قرانش در ذهنم پیچیده .

درس آشپزی و خانه داری به من نداد ولی آموخت که کار را برای خدا انجام بده . حامی ضعیف و مظلوم باش . لقمه ات را با دیگران تقسیم کن . حرف حق را با شجاعت و صراحت بیان کن .

مادر بود مادری که برای فرزندانش نگران بود . نه نگران نان و آب دنیا یا شغل و مقام همیشه نگران بود که ما آخرتمان را نسازیم و محو و مشغول دنیا باشیم . نگران بود که حقی بر گردنمان باشد و از ادای آن عاجز باشیم .

همیشه در بیان مطلبی که ایمان داشت درست است و حق صراحت داشت و شجاعت . زمانی از حجاب اسلامی و لزوم حضور زنان در اجتماع سخن می گفت که بانوان محجبه در شهر ما ، زیر پرده هایی از سنت های قومی و تعصب های خام پنهان بودند . شجاعانه و با رعایت حجاب و شئونات اسلامی پا به عرصه های اجتماعی گذاشت و از ملامت ملامتگران نترسید .

تمام زندگیش را حداقل به مدت ۴۰ سال وقف ترویج قران کرد . نه تنها لفظ مبارک و شریف قران ، که روح قران و فرهنگ قران را رواج می داد .

آرامگاهش را خودش انتخاب کرد . جایی که سال ها با آن انس و الفت داشت . مقبره ی شیخ فاضل تونی که از علمای مبرز قرن دهم بود و در راه سفر به کربلا درگذشت و طبق وصیت خودش در راه زائران امام حسین ( ع ) در کرمانشاه به خاک سپرده شد .  

حدود ۷ ماه قبل از فوتش ، قبرش را آماده کرد و بر کندن آن شخصا نظارت کرد . وصیتش کاملا واضح بود و تمام مراسم را پیش بینی کرده بود . کفنش را بیش از سی سال بود که آماده داشت . می دانستم عاشق میثم تمار است که سال ها بر چوبه ی دارش تکیه می کرد و آماده ی رفتن بود .

همه چیز چنان مهیا شد که دخترانش و نوه هایش در تمام مراسم تغسیل و تکفین و تدفین او مشارکت داشته باشند و به دست خود بدن مادرشان را آماده ی سفر آخرت کنند .

آخرین روزی که توانستم به چشمانش نگاه کنم و همان نگاه نافذ و پرجذبه و پر از نگفته ها را تماشا کنم پنج شنبه ۱۷ اسفندماه بود . در تهران برف می بارید . من و پسرم به ملاقاتش رفتیم . سینه اش با تلاطم و نا آرام بود و به سختی نفس می کشید مثل اینکه کبوتری در قلبش بال می زد . پسرم گفت مادربزرگ امروز برف باریده از پنجره نگاه کن . من چیزی نگفتم . بعد گفت مادر بزرگ من فردا بازم میام . مادرم کلماتی می گفت که برایم واضح نبود و این کلامش واضح بود : من فردا نیستم .

تا روز چهارشنبه ۲۳ اسفند که از دنیا رفت دیگر چشم و نگاهش را ندیدم . به ما گفتند همان پنج شنبه در ساعت های پایانی روز هوشیاریش را از دست داده . و چند روز را با مدد دستگاه تنفس می کرد تا روز موعودش رسید و ما را در این دنیا تنها گذاشت .

اول از او طلب حلالیت دارم . بعد از همه ی دوستان برایش طلب حلالیت میکنم و امیدوارم خدایش او را ببخشد و بیامرزد و در جوار صالحین پناهش دهد .