آفتاب پاک اندیش
تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق بازمی دارد؟
کدام فتنه ی بی رحم
عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
***
شب آفتاب ندارد
و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی ،
- جاودانه تاریک است
تو در صبوری من
- اشتیاق کشتن خویش
و انهدام وجود مرا نمی بینی
منم که طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام ،
- اما
تو را چه وسوسه از عشق بازمی دارد؟
تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
ز من چگونه گریزی ،
- تو و گریز از خویش ؟
به سوی عشق بیا ،
- وارهان دل از تشویش
«زنده یاد حمید مصدق»
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 23:17 توسط آزادسرو
|