به یاد مادر
مادرم از دو جنبه بر من تاثیر داشت و دو نقش متفاوت را در زندگیم ایفا کرد . نقش معلمی و نقش مادری اول از معلمی گفتم چون حضورش در کسوت معلمی و تعلیم و تربیت بر من بیشتر محسوس بود تا در کسوت مادری که مرا به دنیا آورد و بزرگ کرد .
این را بعد از رفتنش با تمام وجود درک کردم . دیدم برای او نه به عنوان یک فرزند که به عنوان یک شاگرد گریه می کنم و بر پیکرش چون دیگر شاگردانش حاضر هستم و در کنار ایشان تسلی پیدا میکنم .
او معلم قرانم بود و معلم ادبیاتم و هدایتگری که مسیر مرا به تعلیم و تربیت گشود . هیچ کلامی مبنی بر قربان صدقه های مادرانه از او در خاطر ندارم ولی نوای حزن آلود و بانفوذ قرانش در ذهنم پیچیده .
درس آشپزی و خانه داری به من نداد ولی آموخت که کار را برای خدا انجام بده . حامی ضعیف و مظلوم باش . لقمه ات را با دیگران تقسیم کن . حرف حق را با شجاعت و صراحت بیان کن .
مادر بود مادری که برای فرزندانش نگران بود . نه نگران نان و آب دنیا یا شغل و مقام همیشه نگران بود که ما آخرتمان را نسازیم و محو و مشغول دنیا باشیم . نگران بود که حقی بر گردنمان باشد و از ادای آن عاجز باشیم .
همیشه در بیان مطلبی که ایمان داشت درست است و حق صراحت داشت و شجاعت . زمانی از حجاب اسلامی و لزوم حضور زنان در اجتماع سخن می گفت که بانوان محجبه در شهر ما ، زیر پرده هایی از سنت های قومی و تعصب های خام پنهان بودند . شجاعانه و با رعایت حجاب و شئونات اسلامی پا به عرصه های اجتماعی گذاشت و از ملامت ملامتگران نترسید .
تمام زندگیش را حداقل به مدت ۴۰ سال وقف ترویج قران کرد . نه تنها لفظ مبارک و شریف قران ، که روح قران و فرهنگ قران را رواج می داد .
آرامگاهش را خودش انتخاب کرد . جایی که سال ها با آن انس و الفت داشت . مقبره ی شیخ فاضل تونی که از علمای مبرز قرن دهم بود و در راه سفر به کربلا درگذشت و طبق وصیت خودش در راه زائران امام حسین ( ع ) در کرمانشاه به خاک سپرده شد .
حدود ۷ ماه قبل از فوتش ، قبرش را آماده کرد و بر کندن آن شخصا نظارت کرد . وصیتش کاملا واضح بود و تمام مراسم را پیش بینی کرده بود . کفنش را بیش از سی سال بود که آماده داشت . می دانستم عاشق میثم تمار است که سال ها بر چوبه ی دارش تکیه می کرد و آماده ی رفتن بود .
همه چیز چنان مهیا شد که دخترانش و نوه هایش در تمام مراسم تغسیل و تکفین و تدفین او مشارکت داشته باشند و به دست خود بدن مادرشان را آماده ی سفر آخرت کنند .
آخرین روزی که توانستم به چشمانش نگاه کنم و همان نگاه نافذ و پرجذبه و پر از نگفته ها را تماشا کنم پنج شنبه ۱۷ اسفندماه بود . در تهران برف می بارید . من و پسرم به ملاقاتش رفتیم . سینه اش با تلاطم و نا آرام بود و به سختی نفس می کشید مثل اینکه کبوتری در قلبش بال می زد . پسرم گفت مادربزرگ امروز برف باریده از پنجره نگاه کن . من چیزی نگفتم . بعد گفت مادر بزرگ من فردا بازم میام . مادرم کلماتی می گفت که برایم واضح نبود و این کلامش واضح بود : من فردا نیستم .
تا روز چهارشنبه ۲۳ اسفند که از دنیا رفت دیگر چشم و نگاهش را ندیدم . به ما گفتند همان پنج شنبه در ساعت های پایانی روز هوشیاریش را از دست داده . و چند روز را با مدد دستگاه تنفس می کرد تا روز موعودش رسید و ما را در این دنیا تنها گذاشت .
اول از او طلب حلالیت دارم . بعد از همه ی دوستان برایش طلب حلالیت میکنم و امیدوارم خدایش او را ببخشد و بیامرزد و در جوار صالحین پناهش دهد .