به یاد مادر

مادرم از دو جنبه بر من تاثیر داشت و دو نقش متفاوت را در زندگیم ایفا کرد . نقش معلمی و نقش مادری اول از معلمی گفتم چون حضورش در کسوت معلمی و تعلیم و تربیت بر من بیشتر محسوس بود تا در کسوت مادری که مرا به دنیا آورد و بزرگ کرد .

این را بعد از رفتنش با تمام وجود درک کردم . دیدم برای او نه به عنوان یک فرزند که به عنوان یک شاگرد گریه می کنم و بر پیکرش چون دیگر شاگردانش حاضر هستم و در کنار ایشان تسلی پیدا میکنم .

او معلم قرانم بود و معلم  ادبیاتم و هدایتگری که مسیر مرا به تعلیم و تربیت گشود . هیچ کلامی مبنی بر قربان صدقه های مادرانه از او در خاطر ندارم ولی نوای حزن آلود و بانفوذ قرانش در ذهنم پیچیده .

درس آشپزی و خانه داری به من نداد ولی آموخت که کار را برای خدا انجام بده . حامی ضعیف و مظلوم باش . لقمه ات را با دیگران تقسیم کن . حرف حق را با شجاعت و صراحت بیان کن .

مادر بود مادری که برای فرزندانش نگران بود . نه نگران نان و آب دنیا یا شغل و مقام همیشه نگران بود که ما آخرتمان را نسازیم و محو و مشغول دنیا باشیم . نگران بود که حقی بر گردنمان باشد و از ادای آن عاجز باشیم .

همیشه در بیان مطلبی که ایمان داشت درست است و حق صراحت داشت و شجاعت . زمانی از حجاب اسلامی و لزوم حضور زنان در اجتماع سخن می گفت که بانوان محجبه در شهر ما ، زیر پرده هایی از سنت های قومی و تعصب های خام پنهان بودند . شجاعانه و با رعایت حجاب و شئونات اسلامی پا به عرصه های اجتماعی گذاشت و از ملامت ملامتگران نترسید .

تمام زندگیش را حداقل به مدت ۴۰ سال وقف ترویج قران کرد . نه تنها لفظ مبارک و شریف قران ، که روح قران و فرهنگ قران را رواج می داد .

آرامگاهش را خودش انتخاب کرد . جایی که سال ها با آن انس و الفت داشت . مقبره ی شیخ فاضل تونی که از علمای مبرز قرن دهم بود و در راه سفر به کربلا درگذشت و طبق وصیت خودش در راه زائران امام حسین ( ع ) در کرمانشاه به خاک سپرده شد .  

حدود ۷ ماه قبل از فوتش ، قبرش را آماده کرد و بر کندن آن شخصا نظارت کرد . وصیتش کاملا واضح بود و تمام مراسم را پیش بینی کرده بود . کفنش را بیش از سی سال بود که آماده داشت . می دانستم عاشق میثم تمار است که سال ها بر چوبه ی دارش تکیه می کرد و آماده ی رفتن بود .

همه چیز چنان مهیا شد که دخترانش و نوه هایش در تمام مراسم تغسیل و تکفین و تدفین او مشارکت داشته باشند و به دست خود بدن مادرشان را آماده ی سفر آخرت کنند .

آخرین روزی که توانستم به چشمانش نگاه کنم و همان نگاه نافذ و پرجذبه و پر از نگفته ها را تماشا کنم پنج شنبه ۱۷ اسفندماه بود . در تهران برف می بارید . من و پسرم به ملاقاتش رفتیم . سینه اش با تلاطم و نا آرام بود و به سختی نفس می کشید مثل اینکه کبوتری در قلبش بال می زد . پسرم گفت مادربزرگ امروز برف باریده از پنجره نگاه کن . من چیزی نگفتم . بعد گفت مادر بزرگ من فردا بازم میام . مادرم کلماتی می گفت که برایم واضح نبود و این کلامش واضح بود : من فردا نیستم .

تا روز چهارشنبه ۲۳ اسفند که از دنیا رفت دیگر چشم و نگاهش را ندیدم . به ما گفتند همان پنج شنبه در ساعت های پایانی روز هوشیاریش را از دست داده . و چند روز را با مدد دستگاه تنفس می کرد تا روز موعودش رسید و ما را در این دنیا تنها گذاشت .

اول از او طلب حلالیت دارم . بعد از همه ی دوستان برایش طلب حلالیت میکنم و امیدوارم خدایش او را ببخشد و بیامرزد و در جوار صالحین پناهش دهد .


میلیون رز

با یکی از دوستان نازنین توی ماشین این ترانه ی روسی را  شنیدیم و فرصت نشد که معنیشو براش بگم اینجا می نویسم که بخونه و به یادم باشه

روزی روزگاری ، نقاشی بود

خانه ی کوچکی داشت و یک بوم نقاشی

او عاشق یک زن هنرپیشه شد

اون زن گل ها را دوست داشت

نقاش خانه اش را و تمام نقاشی هایش را فروخت

با همه پولی که داشت

دریایی از گل خرید

میلیون میلیون میلیون شاخه رز مخملین

از پنجره از پنجره از پنجره می تونی ببینی

واقعا عاشقه کسی که کسی که کسی که

زندگیشو تبدیل به گل کرد برای تو

صبحگاه کنار پنجره می ایستی و

هوش از سر تو می رود

مثل اینکه رویایت ادامه دارد

 و میدان پر از گل است

روحت به لرزه در می آید ....

این سرخوشی از آن کدام مرد ثروتمند است ؟

زیر پنجره نقاش فقیر با نفس های به شماره افتاده ایستاده است ...

آن ها دیدار کوتاهی داشتند و قطار زن را با خود برد

ولی در زندگی او آهنگ دیوانه وار رزها باقیست ...

نقاش مثل قبل تنها ماند و سختی های بسیاری را تحمل کرد

ولی میدان پوشیده از گل ها پابرجا ماند

برای باغچه بان محبوبم

امروز به یکی از آرزوهام رسیدم . آرزویی که از کودکی و دوران مدرسه ی ابتدایی داشتم . آرزوی حضور در مدرسه ی مرحوم جبار باغچه بان . امروز برای بازدید به این مدرسه رفتیم .

واقعا جای همه ی معلمای دلسوز و اهل ذوق خالی بود . دیدن چهره ی مدیر و مربیان این مدرسه  روح تازه ای به ما داد . باورنکردنی بود این شور و عشق و علاقه و انرژی و هیجان و عاطفه .

دانش آموزان پسر ناشنوا با علاقه درس می خوندن و بسیار علاقه مند به برقراری ارتباط . بچه های کلاس پنجم ۶ نفر بودن و با شور و هیجان با ما صحبت می کردن و دفتر و نمره ها و لوازم التحریرشونو به ما نشون میدادن . واقعا دوست داشتنی بودن . تو دفترشون یادگاری نوشتم و جدا دلم می خواد این ارتباط قطع نشه و دوستی با این بچه های دوست داشتنی رو ادامه بدم .

معلم پیش دبستانی خانمی بود با ۳۲ سال سابقه کار که اصلا سابقه و سنش مثل دیگر معلمان این مدرسه بهش نمی آمد . مدیر مدبر و خوش اخلاق مدرسه سرکار خانم صاحب جمعی به ما گفت : باور نمی کنید که ما با وجود کار سخت در این مدرسه به جای پیر شدن ، جوان میشیم !

در یک اتاق تعدادی از مادران دور هم نشسته بودن و صحبت  یا مطالعه می کردن . مدیر مدرسه توضیح داد که فرزندان این مادران نیاز به توجه ویژه دارند و می بایست مادرانشان در مدرسه حضور داشته باشند . نکته ی قابل تامل اینکه اغلب بچه ها از راه هایی دور می آمدند و هیچکدام ساکن محل نبودند و مادران دلسوز و فداکار این رنج هرروزه را با صبوری تحمل می کردند .

مدرسه بسیار زیبا و تمیز بود و کاردستی و نقاشی های بچه ها زینت بخش دیوارها بود . کتابخانه ای بسیار مرتب و مجهز داشت و برخی از کلاس ها به صورت هوشمند اداره می شد . مدیر مدرسه از خیرینی می گفت که به کمک خانواده ها می آیند و لزوم حضور بیشتر چنین افرادی در مدرسه برای کمک به خانواده ها که مشکلات عدیده داشتند و....

و جالبترین بخش مدرسه هم اتاق مرحوم باغچه بان بود که سالهای آخر عمرش را آنجا سپری کرده بود . موزه ای کوچک و بسیار جالب و جذاب که به توصیف درنمی آید و حتما باید خود شما ببینید .

 

 

سوگ

امروز اول ذیحجه است و روز مبارکی و باید یه مطلب قشنگ بنویسم ولی نمی تونم . رفتم مجلس ختم

 فرزند یه همکار و خیلی دلم گرفته . طفلکی یه جوان حدود بیست سال دانشجویی در شهرستان که

ناگهان خبر رفتنش به خانواده اش میرسه . پدرش مدیر مدرسه است و امروز دانش آموزی با زبان کودکانه

 بهش تسلیت می گفت  و پدر بیشتر از همه ی مرثیه ها از این تسلیت کودکانه و معصومانه به گریه

افتاده بود ....

باور می کنی ؟

امروز خیلی دلتنگ بچه هایی بودم که بیش از ۲۰ سال پیش دانش آموزم بودن . بچه ها که میگم ، در واقع بچه ها نبودن و اغلب هم سن و سال خودم بودن یا چندسال بزرگتر یا کوچکتر .یه مدرسه شبانه در قم . اغلب چون ازدواج کرده بودن مدرسه شبانه درس می خوندن . با بیشترشون دوست بودم و خیلی به هم وابسته بودیم . اما مطابق معمول از هم جدا شدیم و دور افتادیم . تا چندسالی پیگیر هم بودیم ولی عاقبت در برابر جبر روزگار تسلیم شدیم و قانع به یادی زنده که کنج دلمون اونجا که گنجهارو جا میدیم ، جا داده بودیم .

گاهی یادشون که می افتادم منقلب می شدم و احساس ناتوانی می کردم . از جمله امروز که واقعا گریه می کردم و اسمشونو به همکارم می گفتم . همکارم گفت : حتما اونام یادت افتادن ...

خلاصه از طریق اینترنت به اسم یکیشون رسیدم . متوجه شدم که موسسه ای فرهنگی در یکی از شهرهای جنوبی دایر کرده . زنگ زدم و کارمندش شماره همراهشو داد . بهش زنگ زدم وقتی صداشو شنیدم انگار نه انگار که سالهاست از هم خبر نداریم ! مثل دوستانی که هرروز همدیگه رو میبینن با هم حرف زدیم و متوجه شدم الان تهران هستن و دقیقا رو به روی اداره ی من اقامت دارن !! و خدا بخواد فردا قراره همدیگه رو ببینیم ...

اگه من جای اون بودم...

چند روز پیش ماجرای عجیبی برام اتفاق افتاد . برای یه کار اداری با یکی از همکارام از اداره خارج شدم . وقتی به مقصد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم توی پیاده رو چشمم به خانمی افتاد که به فاصله چند متر دورتر از ما کنار دیوار ایستاده بود . چهره اش درهم بود و انگار گریه کرده بود . وضع لباس و چهره اش حاکی از فقر یا نداری نبود ولی حالتی که توی نگاهش بود چیز دیگری می گفت .

کمی که نگاهش کردم یه دفعه به خاطرم خطور کرد که من این خانم را می شناسم و سال ها پیش در منطقه ... به نوعی همکار بودیم . البته اسمی از او در خاطرم نبود و می دانستم این همکاری مستقیم و در یک محل هم نبوده .بدون معطلی به طرفش رفتم ، قبل از اینکه حرفی بزنم اون شروع کرد : خانما شمارو به خدا کمکم کنید ! پسرم تصادف کرده و من مشکل مالی پیدا کردم به خدا دروغ نمی گم من بازنشسته ی آموزش و پرورش هستم ....

دستشو گرفتم و با ناراحتی گفتم : چرا اینجوری شدی ؟ می دونم دروغ نمی گی و همکارمون بودی ولی چرا با این حال ؟ خلاصه کمی دلداری بهش دادم و البته اونم کمی جاخورده بود که من تقریبا شناختمش ولی اسمش یادم نبود و اونم اسمشو نگفت . مبلغی بهش دادم و اسم و شماره تلفنمو روی کاغذ نوشتم و بهش دادم .

تمام این مدت که چند دقیقه ی کوتاه بیشتر نبود ، همکارم با نوعی بهت و حیرت به ما نگاه می کرد . متوجه شدم که خانم دیگری هم با نگاه خاصی به این صحنه نظاره میکنه . به اون خانم هم دقت کردم و رفتم طرفش دستشو گرفتم و گفتم : خانم من شمارو می شناسم ! با لبخند خاصی گفت : نه دیگه ! منو نمی شناسی . اصرار کردم که می شناسم ولی اون کلا انکار می کرد و اصلا حاضر نشد اسمشو بگه . البته بهش گفتم اگه اسمتم نگی کمی بیشتر بهت نگاه کنم یادم میاد ولی الان وقت ندارم ولی اسم من .......ست .

تا اینو گفتم مثل برق گرفته ها نگاهم کرد و گفت : تو .....یی ؟ گفتم آره . اسمشو گفت و به همکارم گفت بیش از سی سال میشه که همدیگه رو  ندیدیم  ! و من اصلا نتونستم تشخیص بدم . البته بعدشم کلی در مورد ظاهرم که چه قدر بد شده و چه قدر قیافه و هیکلم از دست رفته و ... صحبت کرد ! تا رسیدن به محل کارمون همراهم آمد و کلی باهم صحبت کردیم و به هم نشونی و....دادیم .

اما اون خانم اولی هنوز به من زنگ نزده و نگرانش هستم . همکارم گفت : کاش اظهار آشنایی نمی کردی و احتمالا از شناسایی شدن خجالت کشیده و...

من هنوز منتظر تلفنش هستم و دائم به خودم میگم : ممکن بود گردش روزگار برعکس باشه و من جای اون بودم ...

 

دود از کنده بلند میشه ....

هفته پیش در مراسمی شرکت کردم که یکی از دبیرستان های خوب و قدیمی پسرانه برگزار کرد. به نام جشنواره ی موفقیت . سالن برگزاري مراسم هم از سالن هاي بزرگ بود . اوليا و دانش آموزان مدرسه خوب از اين مراسم استقبال كرده بودند و مدرسه و انجمن و هيات امنا هم سنگ تمام گذاشته بود .

از 200 دانش آموز مدرسه كه در زمينه هاي مختلف و متنوع خودشونو نشون داده بودن تقدير كردن و بهشون جايزه دادن . ما هم رفتيم بالا و چندتا جايزه و لوح داديم و كلي حال كرديم  يه اتفاق جالب هم برام افتاد يكي از افرادي كه جايزه شو من دادم هم اسم همسرم بود هم اسم كوچيك و هم اسم خانوادگي

حالا چرا دود از كنده بلند ميشه ؟ چون همه ي كساني كه در اين مراسم نقش داشتند از مدير و انجمن و دبير جشنواره و خواننده و مجري و نوازنده و جايزه بده و..... همه و همه موهاشون سفيد بود !

امروز

امروز خيلي خواب آلود بودم . به سختي حاضر شدم كه برم سر كار . اصلا چند وقته كه خواب درست و حسابي ندارم . تا آخراي شب يا كار خونه ميكنم يا كتاب مي خونم يا فيلم مي بينم و بعد هم صبح بايد زود بيدار شم . تازه گاهي وقتا هم خيلي زودتر از خونه ميام بيرون كه به طرح ترافيك نخورم

حالا با اين همه كسالت بياي وب و ببيني كه يكي از پيوندات ديگه نيست و مجبور شي حذفش كني بدون هيچ ردپايي . شما بودين چه حالي مي شدين ؟

البته امروز همه اش بد نبود . يه ملاقات خوب هم داشتم . ديروز كه با بعضي از موسسين مدارس غير دولتي جلسه داشتيم يكيشون نشريه بچه هاي مدرسه رو تو جلسه بهمون داد . منم همونجا شروع كردم به خوندن و خيلي حظ كردم از اين بچه ها و مربي و معلم خوبي كه قشنگ باهاشون كار كرده و راه اومده . به اون آقا گفتم ميام مدرسه تون كه با اين بچه ها آشنا بشم و امروز همون آقاي جوان و خوشرو و مودب و هنرمند و... خودش اومد و كلي با هم حرف زديم . واقعا كارهاي جالبي دارن . بچه ها صرفا درس نميخونن بلكه در كارگاه هايي شركت ميكنن كه كارهاي مختلفي از نويسندگي و عكاسي تا نجاري بهشون ياد ميده . خلاصه از ديدن اين همكار جوان و شاداب و با انگيزه و پرانرژي خيلي خيلي خوشحال شدم

منم همین طور !

می خواستم بگم منم همینطور . یعنی دلم تنگ شده ، برای همه ی بچه ها چه اونا که دلشون برام تنگ شده چه اونا که نفس راحتی میکشن و میگن : آخی از دستش راحت شدیم  

برای اونا که دانشجو هستن و هی غر میزنن !! اونا که ازدواج کردن و سوار خر مراد شدن  اونایی که هرچی می گفتم می نوشتن حتی سوتی هارو ! اونایی که همه اش بحث سیاسی می کردن

اونایی که موهای بلند قشنگشونو بی اجازه کوتاه کردن  اونایی که جوهر خودکار میریختن روی دستمال و به بهانه خون دماغ از کلاس جیم میشدن

اونایی که یواشکی برام اس میزدن  اونایی که دوستشون داشتم و هی از کلاس بیرونشون میکردم . اونایی که همیشه لباسشون خاکی بود و یه توپ فوتبال تو بغلشون بود.

اونایی که نابغه ی تقلب بودن و خسته نمیشدن !! اونایی که شفاهی جواب نمی دادن و فقط کتبی بلد بودن ! اونایی که دلشون از دست خانم مشاور ! خیلی خون بود ...

آخ که دلم برای طرح سوال های جدید و سبک جدید نمره دادن خیلی تنگ شده  نمیدونم کدومشون دعا کردن که حالا دستم از این ابتکارات کوتاه شده

پلاک

خونه پدر بزرگم خیابون ری بود کوچه دردار از اون خونه های قدیمی خیلی قدیمی . خونه عموی پدرم هم همون جا بود به فاصله ی یک کوچه باریک . وقتی که دخترعموهای پدرم از اون محل نقل مکان کردن پلاک اسم پدرشون روی در مونده بود .

عمه ام می گفت : به این میگن بی وفایی !

حالا من هم با این تغییر اسم و... یه حس بی وفایی دارم ....

شوق پرواز

دارم سریال شوق پرواز می بینم . هر وقت که درمورد عباس بابایی چیزی می شنوم یا می بینم یاد خاطره ای می افتم که در مورد این شهید برام رخ داد .

چند بار خواستم بنویسم و گاهی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا ننویسم ... تا اینکه تصمیم به نوشتن گرفتم .

من اصلا عباس بابایی را ندیدم و حتی اسم کوچک ایشان را نمی دانستم ! حتی اطلاع نداشتم که خانم شهید بابایی فرهنگی هستند .

فکر میکنم سال ۷۴ بود که در یکی از مناطق شرقی تهران مدیر بودم . جلسه ی مدیران هربار در یکی از مدارس منطقه تشکیل میشد .

روزی که جلسه داشتیم به یکی از همکاران زنگ زدم و محل جلسه و نشانی آن را سوال کردم . همکارم گفت اخیرا در پایگاه نیروی هوایی مدرسه ای به نام شهید بابایی تاسیس شده و جلسه در آنجا تشکیل خواهد شد .

شنیدن این نام هم تاثیر خاصی بر من نداشت و با خودم گفتم خوب اسم یکی از شهدای نیروی هوایی را روی مدرسه گذاشتن و حتی فکر کردم کاش روی مدرسه دخترانه اسم دیگری میگذاشتند !

خلاصه به طرف نشانی مورد نظر حرکت کردم . معمولا یا سروقت یا کمی زودتر به جلسه ها می رسم . دم در هم مثل همه مکان های نظامی کلی سوال و جواب شدم و کلافه وارد شدم و به طرف محوطه ی مدرسه رفتم که خیلی ظاهر جالبی نداشت .

به محض ورود به راهروی طبقه اول احساس کردم نیرویی خاص بر این مکان و بر من احاطه پیدا کرد ، طوری که با اضطراب به اطرافم نگاه کردم و کسی را ندیدم . از پله ها بالا رفتم و این حضور را کاملا درک میکردم .

دیدم چند نفر از همکاران در اتاقی نشسته اند تا جلسه رسمی شروع شود من هم داخل شدم و همچنان در جستجوی کسی بودم که گویا در حال نظاره و مراقبت از من است .

با همکارانم احوالپرسی کردم و یکی از ایشان خانمی را به من نشان داد و گفت : خانم حکمت مدیر مدرسه . عادی احوال پرسی کردم و کنار آنها نشستم .

متوجه شدم که خانم حکمت در مورد مدرسه و کمبودهایی که دارد به همکاران توضیح می داده که من وارد شدم  لذا به صحبتهای خود ادامه دادند و من گاهی می شنیدم که به عباس نامی هم اشاره می کنند که گویا خیلی هوای مدرسه را داشته و ....

همچنان آن سنگینی خاص و احاطه شدید معنوی را در فضا لمس میکردم و به دنبال منشا آن بودم . به همکاری که کنارم نشسته بود گفتم : فکر کنم باید به محل اصلی جلسه برویم ،راستی این عباس که مدیر مدرسه در موردش حرف میزنه کیه ؟ نمیشه برای مدارس ما هم فعالیت بکنه ؟

همکارم با حیرت نگاهم کرد و گفت : خانم حکمت همسر شهید بابایی هستند و منظورش از عباس اشاره به همسر خودش و حمایتهای خاص شهید از این مدرسه است .

بعد از شنیدن این حرف ، معمای بدو ورود برام حل شد و به احترام شهید از جا برخاستم و به ایشان سلام کردم .

 

جهانی ست بنشسته در گوشه ای ...

فکر کنم جمعه ی سه هفته پیش بود که به دیدن این دوست ندیده به یکی از شهرستانها ی کوچک رفتیم که حدود سه ساعت با تهران فاصله داره . قبل از دیدنش در مورد خودش و خانواده اش و حتی خونه اش ، با خودم فکرهای زیادی کرده بودم .

خیلی راحت مارو به خونه اش دعوت کرد و ما هم خیلی راحت پذیرفتیم و به خانه ی این مرد فرهیخته و متواضع که از سادات بزرگوار بود رفتیم . خانه ای که از نظر وسعت و منزلت دنیایی تقریبا هیچ بود ولی اگر به چشم دل می دیدی ، قصر و کاخ مقابلش هیچ بود . به نظرم وسعت خانه ها به وسعت دل صاحب خانه ها وصل شده و از اونجا آب میخوره .

در همین خانه ی کوچک و ساده جوان های زیادی که مشتاق رفتار و گفتار استاد بودند دور هم جمع شده بودن ، هرکدام با سلیقه ای و حتی عقیده ای و استاد چون پدری مهربان با هرکدام به زبانی سخن می گفت و از همه دلبری می کرد .

با خودم گفتم اگر به جای مسئولین فرهنگی این شهر بودم تمام بودجه های فرهنگی را دربست در اختیار او قرار می دادم  . بیشتر دقت کردم تا علت این علاقه ها را بفهمم به نظرم در درجه اول وسعت مشرب ایشان بود که با بزرگواری به حرف همه گوش می داد و دیگر اخلاص و یکی بودن زبان و عمل . احترام گذاشتن به نسل جوان و شنیدن عقاید و نظرات ایشان و علم و دانشی که با زحمت زیاد به دست آمده بود

یه نکته جالب هم در حرفهاشون بود که براتون میگم ایشون می گفت : ما حرف مردم مغرب زمین را خوب درک نمی کنیم در حالی که آقا امام زمان (ع) زبان آنها را می فهمد و به قول معروف قلق این مردم را می شناسد و هنگام ظهور همین مردم قطعا از آقا اطاعت خواهند کرد .

از روزی که باهاشون ملاقات کردم این بیت دائم در ذهنم تکرار میشه :

هر آنکس ز دانش برد توشه ای                جهانی ست بنشسته در گوشه ای

به یاد پدر

فکر می کنم اغلب دوستان می دونن که چند روز پیش سایه ی پدر از سرم رفت . همین جا از همه ی دوستان عزیزی که تماس گرفتند یا پیام دادند تشکر می کنم و آرزو می کنم همه از نعمت سلامتی بهره مند باشن و در کنار عزیزانشان به خوشی روزگار سپری کنند.

معمولا در مراسمی که برای رفتگان برگزار می کنن از اونا تجلیل میشه و ازشون به نیکی یاد میکنن . منم اینجا می خوام از پدرم بنویسم ، حرف زیادی برای گفتن ندارم چند ویژگی بارز در پدرم وجود داشت که به اونا اشاره میکنم .

پدر اعتقادات مذهبی قوی و محکمی داشت اما هیچ وقت و هرگز و هرگز هیچ کس در چند بار ملاقات و از روی ظاهر پی به این خصلتش نمی برد . یعنی در واقع ظاهرش راهنمای شما نبود و باید با او نشست و برخاست میکردی تا به عمق احساسات و عواطف مذهبیش می رسیدی .

به نمازش مقید بود و اغلب اول وقت نماز می خواند . ولی اصلا سروصدایی نداشت و کسی متوجه ذکر و دعایش نمی شد . گاهی که سعادت داشتم و بعد از نماز و موقع ذکر مچشو می گرفتم ! لبخند نجیبی می زد و می گفت : دارم برای آقاجونم صلوات می فرستم .

به اغلب مساجد و تکایای محل خصوصا در ایام محرم و صفر کمک می کرد ولی هیچ جا دیده نمی شد . مادرم خانه ی ما را تبدیل به دارالقران کرده بود و استراحت و آسایش پدرم تحت الشعاع قرار می گرفت ولی او مخالفتی نداشت و این کار را سعادتی برای همه ی ما می دانست .

پدرم دبیری بود بسیار علاقه مند به کارش ساعتها وقت صرف می کرد تا آزمایشگاه مدرسه را آماده کند برای تدریس روز بعد و کاری نداشت که وظیفه ی او بود یا نبود .از مال دنیا جز خانه ای که در آن زندگی می کرد چیزی نداشت . اما آنچه برای ما به ارث نهاد اوراق و اسناد مربوط به کار و خدمتش بود که هرکدام حاکی از تلاش بی وقفه اش برای رفع محرومیت از مدارس دورافتاده ی استان کرمانشاه بود .

با اینکه اهل تهران بود و خانواده اش در این شهر ساکن بودند ، کرمانشاه را برای خدمت انتخاب کرد و بیش از ۵۰ سال در این شهر و استان ارایه خدمت کرد . شاگردانش که اکنون خود مشاغلی حساس و کلیدی دارند از او به نیکی یاد می کنند نه فقط در تدریس یک درس تخصصی او را استاد خود می نامند بلکه در آموختن درس زندگی و بلند نظری و مردمداری .

پدرم اهل امر و نهی کردن و دستور دادن به ما نبود . شاید فقط دو یا سه بار خیلی کوتاه نصیحتم کرد اما همان چندبار را خوب به خاطر دارم و به کار بستم . پدرم بسیار رقیق القلب بود و عاطفه ای قوی داشت اگر از درگذشتگان سخنی به میان می آمد محال بود که گریه نکند و احساساتش را بروز ندهد . ماه های آخر عمر شرایطی سخت را می گذراند و خواهرم از او پرستاری می کرد با بغض و اشک برای خواهرم آرزوی عاقبت به خیری می کرد و دستش را با انگشتان ناتوانش می گرفت و حتی اصرار داشت که دستش را ببوسد .

راز داری و کتوم بودن از خصوصیات اخلاقی او بود . در کنارش احساس امنیت و آرامش داشتی اگر به تمام خطاهای دنیا اعتراف می کردی و اگر هولناکترین اسرارت را نزدش افشا می کردی ، یقین و اطمینان محض داشتی که هیچ وقت و هیچ جا برملا نخواهد شد .

اهل گله و شکایت از کسی نبود . اگر مدتها فرصت نمی کردم که او را ببینم اصلا زبان به تلخی باز نمی کرد و همیشه با روی خوش پذیرای ما بود . دست و دلباز بود و بلند نظر بی هیچ اغراق و مبالغه ای و به صراحت می گویم کمتر کسی را به بلند نظری او دیده بودم .هیچ وقت خودش را درگیر امور مادی و مسائل اختلاف برانگیز نمی کرد و بین دیگران به حقیقت داوری می کرد .

حقوق زیادی از او پایمال شد  به جای شکایت ، اظهار شادی می کرد که خودش حقی را پایمال نکرده و کسی را آشفته و پریشان نساخته است .

سخن بسیار است و زمان و مجال اندک و در پایان از خاکی که قسمتش بود می گویم . قسمت او خاک مزار پدر و عموی خدابیامرزش بود در شهر مقدس قم و تفال به قران ما را مطمئن کرد که او را در آغوش خاندانش به خاک بسپاریم که جواب داد : و هُم مِن فزع یومئذ آمِنون .

امیدوارم خداوند او و همه ی رفتگان را ببخشاید و بیامرزد و عاقبت ما را ختم به خیر فرماید .

 

  

چشم هایش

چشم های سیده زهرا در چشم خانه نیستند . چشم های او در دلش روشن شده اند و نام روشندل را برایش به ارمغان آورده اند .

امروز با سیده زهرا آشنا شدیم . خیلی خیلی اتفاقی و تصادفی . برنامه بازدید مربوط به یک مجتمع آموزشی بود . ما قصد داشتیم دبستان دخترانه را ببینیم و برگردیم که به اشتباه از راهرویی که وارد ابتدایی پسرانه می شد عبور کردیم و خیلی تصادفی دری که به اتاق رئیس هیات امنا باز میشد را باز کردیم .

رئیس هیات امنا آقایی بودند مسن و بسیار محترم ، متوجه حضور ما شدند و با چشمانی اشک آلود از ما درخواست کردند که داخل شویم .

گفت : خدا شما را برای دل زهرا فرستاد که از اول صبح با مادرش اینجاست و با شعرخوانی و سخنان شیرین کودکانه مرا مجاب به ثبت نام خودش در مدرسه کرده و ما نیاز به حمایت داریم .

مادر زهرا از دخترش گفت و برکاتی که برای زندگیشان به همراه داشته . گفت : من و پدر زهرا دیپلم داشتیم و زهرا در سه سالگی ما را تشویق به ادامه تحصیل کرد تا حالا که فوق لیسانس هستیم .

زهرا حافظ قران است و شعر هم می گوید . با بیانی جذاب و کودکانه می پرسید معلم کلاس چهارم خانم مهربونیه ؟ من شاگرد اول هستم . اینجا باید با چه کسانی رقابت کنم ؟

این دیدار را به فال نیک گرفتیم و با قول حمایت کامل اول دل خودمان و بعد دل سیده زهرا را شاد کردیم .

 

کتاب خانه

امروز به نوعی برام یه روز فراموش نشدنی بود  با بچه های دوم انسانی قرار داشتیم که ساعت اول بریم کتابخونه برای آموزش یادداشت برداری برای تحقیق . ساعت ۸ هنوز خانم کتابدار نیامده بود و ما هم کلید را از خدمتگزار گرفتیم و رفتیم به کتابخانه ی مدرسه .

حالا بماند که هی بچه ها میگن بوی قارچ میاد !! و باید توضیح بدم : بوی رطوبت زیادی است که در فضا پیچیده و با قارچ از یک سنخ هستن . و بماند که معلوم نیست کتابها بر چه اساسی و چه هدفی در قفسه ها تلنبار شدن یا هرچه آشغال کاغذی در مدرسه هست در کتابخانه جمع آوری شده و....

به بخش به اصطلاح مخزن رفتم و دیدم کتابهای جدید و زیادی روی یک میز کهنه و مستعمل تلنبار شدن ،طوری که میز حالت خمیده پیدا کرده . بچه ها گفتن نزدیک یک ماه هست که این کتابها اینجا هستن . رفتم جلو و بررسی کردم و متوجه شدم که کتابهایی بسیار ارزنده خصوصا برای دانش آموزان علوم انسانی ست .

از خانم کتابدار که دیگه به جمع ما پیوسته بودن چند و چون ماجرا را پرسیدم . فهمیدم که برای تجهیز کتابخانه ،از طرف وزارتخونه اهدا شده . جالب بود که ایشون قاطعانه در مقابل باز کردن بسته ها مقاومت کرده و گفتند : اینها امانت هستن !!و من مسئول هستم که از بین نرن !!!خلاصه ما با خواهش و تمنا و ضمانت کردن !! راضیشون کردیم که اجازه بدن بچه ها دستی به سرو روی کتابخونه بکشن و....

بخش جالب و فراموش نشدنی هم فعالیت بچه های دوم و سوم انسانی بود که ۶ ساعت تمام در کتابخانه حضور داشتند و بخش عمده ای از کتابهارو مرتب و طبقه بندی کردن همین جا ازشون تشکر میکنم و امیدوارم همیشه دوستان خوبی از بوستان کتابها در کنار داشته باشند .

گروه خون

گروه خونمون به هم نمی خورد ! دیدیم بهتره ادامه ندیم فقط یک ماه عمر و مقداری اعصاب خرج کردم .

اغفال شدم  و رفتم یه مدرسه غیر انتفاعی و چشمتون روز بد نبینه دیدم آنچه نباید ببینم و شنیدم آنچه نباید بشنوم .

توی کلاس هایی که در این مدرسه می رفتم ، کلاس اول واقعا بچه های خوبی داشت ، تازه تو کلاس اونام چیزی شنیدم که متاثرم کرد ، یه دانش آموز افغانی تو این کلاس بود از هول آشکار شدن لهجه اش و مورد تمسخر واقع شدن ، اصلا حرف نمی زد و درس هم جواب نمیداد !

حالا بچه ها میخواستن کسی را تحقیر کنن ، جلوی اون میگفتن : افغانی یکی از دبیرا می گفت : کسی حاضر نمیشه پیش این دانش آموز بنشینه ! جز یک نفر اونم مهشیده . این مهشید هم دختر نگو یکپارچه خانم بگو . ولی حیف .....