باور می کنی ؟

امروز خیلی دلتنگ بچه هایی بودم که بیش از ۲۰ سال پیش دانش آموزم بودن . بچه ها که میگم ، در واقع بچه ها نبودن و اغلب هم سن و سال خودم بودن یا چندسال بزرگتر یا کوچکتر .یه مدرسه شبانه در قم . اغلب چون ازدواج کرده بودن مدرسه شبانه درس می خوندن . با بیشترشون دوست بودم و خیلی به هم وابسته بودیم . اما مطابق معمول از هم جدا شدیم و دور افتادیم . تا چندسالی پیگیر هم بودیم ولی عاقبت در برابر جبر روزگار تسلیم شدیم و قانع به یادی زنده که کنج دلمون اونجا که گنجهارو جا میدیم ، جا داده بودیم .

گاهی یادشون که می افتادم منقلب می شدم و احساس ناتوانی می کردم . از جمله امروز که واقعا گریه می کردم و اسمشونو به همکارم می گفتم . همکارم گفت : حتما اونام یادت افتادن ...

خلاصه از طریق اینترنت به اسم یکیشون رسیدم . متوجه شدم که موسسه ای فرهنگی در یکی از شهرهای جنوبی دایر کرده . زنگ زدم و کارمندش شماره همراهشو داد . بهش زنگ زدم وقتی صداشو شنیدم انگار نه انگار که سالهاست از هم خبر نداریم ! مثل دوستانی که هرروز همدیگه رو میبینن با هم حرف زدیم و متوجه شدم الان تهران هستن و دقیقا رو به روی اداره ی من اقامت دارن !! و خدا بخواد فردا قراره همدیگه رو ببینیم ...

بزن درنگ نکن

توجهی به تکاپوی این پلنگ نکن

به تیررس که رسیدم ،بزن ! درنگ نکن

***

تمام حیثیت کوه از شکوه من است

نه ! افتخار به فتح دو تکه سنگ نکن

***

مرا به چنگ بیاور...چه زنده ...چه مرده

به قدر ثانیه ای فکر نام و ننگ نکن

***

غرور دشت پر از رد گام های من است

مرا اسیر قفس های چشم تنگ نکن

***

درست بین دو ابروم را نشانه بگیر

به قصد کشت بزن ، لحظه ای درنگ نکن

***

همیشه اول و آخر تو میبری از من

تمام وقتت را صرف صلح . جنگ نکن

***

فقط بخواه به پایت نمرده جان بدهم

برای کشتن من خواهش از تفنگ نکن

سروده ای از امیر اکبرزاده