چرا گریه ؟

دارم فیلم جشن الفبای دختر گل همکارمو می بینم و گریه می کنم . همکارم میگه چرا گریه می کنی ؟

میپرسه : دلت برای کلاس تنگ شده ؟ یاد کودکی هات افتادی ؟ و....

بهش میگم : نه این گریه علت دیگه ای داره که یه جور دیگه بهت میگم .

اینجا میگم : این اشک َ اشک دلتنگی و حسرت و اندوه نیست .

 این اشک شوق و شادی و شکر و سپاسه .

سپاس از معلم کلاس اول دخترت که اینقدر قشنگ و زیبا با بچه ها کار کرده و بهترین ها رو به اونا آموخته .

شوق و شادی از داشتن چنین همکاران صبور و خوش فکر و مهربانی که

تمام بچه ها رو َ بچه های خودشون می دونن و با همون مهر و محبت و تعهد با اونا برخورد میکنن .

شکر خدا که من هم معلمی هستم در کنار چنین معلمانی هرچند مثل آنها نیستم .

عاقبت خاك گل كوزه گران خواهي شد

با دوستي در باب خاك شدن پس از مرگ گپ و گفت مي زديم .

 دوستم گفت : دلم مي خواد خاكم جزيي از كوه بشه به همون پايداري و سرسختي و جاودانگي .

من وقتي خوب فكر كردم ، ديدم دلم مي خواد

خاكم تبديل به فنجاني بشه كه متعلق به هنرمندي است خوش ذوق و مهربان

و اين فنجان مونس تنهايي و ناشكيبايي او باشه در خلق و آفرينش شعر يا موسيقي يا نقاشي

يا تبديل بشم به بشقابي با نقش دختري محزون و زيبا كه لبهاش به لبخندي كمرنگ هاله گرفته

و نگاهي مات و مبهم به آينده داره و شايد منتظر شاهزاده اي سوار بر اسب سفيد ....

اگر كاسه اي هم باشم كه سهمي در سير كردن گرسنه اي داره بد نيست ....

اما دوست ندارم كوزه و خمره اي باشم براي اندوختن سكه هاي حرص و طمع

يا آجري براي ساختن كاخ هاي كبر و غرور ...