اولین حبه را که می خوردی کفر می رفت تا اذان بدهد
دست شیطان به تیغ زهرآگین فرق خورشید را نشان بدهد
***
اولین حبه را که می خوردی «ابن ملجم»به قصر وارد شد
دست بر شانه ی خلیفه نهاد تا به بازوی او توان بدهد
***
دومین حبه زیر دندانت له شد و قطره قطره پایین رفت
که از آن میزبان بعید نبود شهد اگر طعم شوکران بدهد
***
دومین حبه را که می خوردی «جعده» هم در کنار «مامون» بود
جگری تکه تکه می شد تا تشتی از خون به قصه جان بدهد
***
سومین حبه بود که انگار جگرت داشت مشتعل می شد
تشنه ات بود و این عطش می خواست پرده ی دیگری را نشان بدهد
***
قصر در لحظه ای بیابان شد ماه افتاد و نیزه باران شد
پدرت نیزه ای به گردن کرد تا سرش را به آسمان بدهد
***
سومین حبه را فروبردی از ندیمان یکی به «مامون» گفت :
«شمر» اذن دخول می طلبد تا به تو نامه ی امان بدهد
***
چارمین حبه خم شدی از درد سر به تعظیم دوست زانو زد
مرد تسلیم را همان به که کمرش را رضا ، کمان بدهد
***
دیدی از پشت پرده جدّت را که سر از سجده برنمی دارد
بعد از در «هشام» وارد شد تا سلامی به دیگران بدهد
***
پنجمین حبه پرده هایی که ، حایل مرگ و زندگی بودند
پیش چشمت کنار می رفتند تا حقیقت خودی نشان بدهد
***
سینه سرشار علم یافته شد ، ذره ذره جهان شکافته شد
پنجمین قاتل از در آمد تا رنگ دیگر به داستان بدهد
***
آه از این داستان حزن انگیز مرگ این کهنه راوی صادق
قصه ای تازه با تو خواهد گفت زهر اگر اندکی زمان بدهد
***
توی آن پنجه ی سبکبارت خوشه از بار زهر سنگین بود
مثل بار رسالت جدّت که بنا بود یادمان بدهد :
***
که حقیقت چگونه باطل شد اصلمان را چه سان بدل کردند
پایمان را در این سرا بستان ، دست یک پای راهدان بدهد
***
بعد « منصور » نیز وارد شد
هفتمین حبه را فروبردی ناگهان با اشاره ی پدرت
***
سقف زندان شکست تا سرداب جای خود را یه کهکشان بدهد
قفل و زنجیر و دست و گردن و پا ، اوج پرواز را طلب می کرد
***
آسمان نیل بود او «موسی » زهر فرعون اگر امان بدهد
هفتمین حبه هفتمین خان بود قصر دور سرت به رقص آمد
***
تو پریدی به پیشواز خطر مثل « مامون » به پیشواز پدر
بعد « هارون » به قصر وارد شد تا پسر نزدش امتحان بدهد
***
هشتمین حبه نه نمی دانم مرگ با چند قطره جرات کرد
درد با چند بوسه راضی شد تا به معراج نردبان بدهد
***
تو قفس را شکستی و در عرش پدرت ، هشت حبه ی انگور
در دهانت نهاد تا خبر از خلوت روضة الجنان بدهد
***
در کنار شکسته ی قفست چند سگ توی قصر زوزه کشان
چکمه های خلیفه لیسیدند تا به آن جمع استخوان بدهد
***
قاتلان تو و نیاکانت جسدت را نظاره می کردند
باز هم در سپیده ی تاریک کفر می رفت تا اذان بدهد
***
قرن ها بعد ، بعد از آن قصه ، در غروبی غریب و خون آلود
از تب زخم ، بچه آهویی ، بی صدا بر در حرم جان داد ....