باز هم جمعه های انتظار ....

هجر تو ز درد و داغ دلگیرم کرد

اندوه و غم زمان زمینگیرم کرد

گفتند که جمعه می رسد از کعبه

این رفتن جمعه ، جمعه ها پیرم کرد

        ************

ای سایه ات همیشه به روی سرم بیا

ای با نگاه خود همه جا یاورم بیا

طوفان معصیت به درون می کشد مرا

تا موج رد نشده از سرم بیا

        ************

آدینه ی دیگر بشد و چشم به راهیم

دیریست که دلواپس آن پاره ی ماهیم

یا رب تو به تاخیر مینداز ظهورش

هرچند که ما منتظران غرق گناهیم

         ************

اللهم عجّل لولیّک الفرج

یک مرد

یکی از دبیرستان های منطقه همایش علوم انسانی داشت و بچه ها آثارشونو ارایه می کردن این مطلب کوتاه هم مال یکی از اوناست :

یک مرد

پدرم همیشه می گوید : مرد که می خواهد از خانه بیرون برود ، باید پول همراهش باشد . صبح است .می خواهم بروم مدرسه . هزارتومان بیشتر ندارم . شلوار پدر را برمی دارم . جیب هایش را می گردم .

.

.

.

.

پانصد تومانی مچاله ام را در جیبش می گذارم .

 

پ . ن : خیلی شبیه جیب های من بود در این روزها !

شاهدان یوسف

دارم کلیپی می بینم در مورد شهدای دانش آموز . با دیدن این چهره های پاک و معصوم نوجوان و گاهی کودک ، به یاد شاهد حضرت یوسف می افتم و صدایی معصوم و کودکانه که شاهد و گواهی ست  بر پاکی و پیراستگی از خطای پیامبری  عظیم الشان .

این چهره ها و صداهای پاک و جوان و معصوم را شاهدی می دانم بر حقانیت راه انقلاب و معبری که خمینی عزیز در تاریخ سیاه و فتنه بار و پرظلممان گشود .

خوبی دیگران

در برنامه ی این شبها سردار صفوی داره در مورد شهید بابایی صحبت میکنه که وقتی فرمانده پایگاه هوایی در اصفهان بوده ، برای کارگری به روستا میرفته .

دوباره اون سوال قدیمی میاد تو ذهنم : ما از این اخلاقا تعریف میکنیم . مثلا همه ی ما بلدیم که حضرت زهرا ( س) کارهای خانه را با مستخدمشان تقسیم می کردند و یا دستشان بر اثر کارهای خانه زخمی و پینه بسته بود و...

پس چرا از کار کردن خجالت میکشیم ؟!

چرا از این که دیگران ببینند که من دارم به خدمتگزار محل کارم کمک میکنم ، شرمنده میشم ؟

چرا من مدیر و رییس در شان خودم نمی بینم که سر میزی را بگیرم یا اقلا میز خودمو تمیز کنم ؟

مگه ما به خودمون نمیگیم شیعه و محب اهل بیت (س) ؟ مگه اون عزیزان اینقدر هوای خدمتکاران و زیردستان خودشونو نداشتن ؟

یعنی ما فقط بلدیم از خوبی دیگران تعریف کنیم ؟

کمک به خانه ی خدا

دوستان عزیزی که مایل هستند در ساخت و اتمام مسجد رودبار جنوب کمک کنند لطفا اینجا اعلام آمادگی کنند .

پ . ن : دقت کردین که نظرهای این پست هیچ ربطی به محتواش نداره ؟!

راهیان نور

به اردوهایی که برای بازدید از مناطق جنگی ترتیب داده میشه میگن راهیان نور . فکر کنم اینو خودتون می دونستین ! بیشتر هم میبرن جنوب و مثل همیشه غرب مظلوم واقع میشه .

تا امسال این اردوها وضعیت دیگه ای داشت . مثلا دلبخواهی در بعضی مدارس  مثل مدارس شاهد انجام می شد . ولی از سال تحصیلی جاری به عنوان بخشی از درس آمادگی دفاعی برای همه ی بچه های سال دوم تقریبا الزامی شده و البته نه اجباری .

چرا الزامی ؟ خوب معلومه دیگه درس آمادگی دفاعی کاملا به این موضوع مرتبطه و چرا غیر اجباری ؟ خوب اونم پرواضحه چون شاید خانواده ای نخواد فرزندش به اردو بره .

تا اینجای داستان با معضلی روبرو نیستیم . حتی به نظر من هر ایرانی باید از این مناطق بازدید کنه و به وسعت و تنوع و خطرات و... مناطق جنگی پی ببره تا شاید بتونه درک کنه که یک رزمنده چه کار کرده و چه ارزشی برای ما داره .

اما مشکل اینجاست ( شاید هم لطف قضیه اینه و دیدگاه من اشتباهه) که ما در این قضیه هم خیلی و خیلی ! از بعد معنوی وارد میشیم و کلا یک رنگ و بوی کاملا مذهبی به اون میدیم . منکر امدادهای غیبی در جبهه و اصلا در تمام زندگی یک انسان نیستم . منکر نقش عرفان و معنویت در پیشبرد انقلاب نیستم .

ولی هنوز برام قابل هضم نیست که چرا ما از بچه های کم سن و سال که در حال و هوای امروز رشد کردن ، چیزی از انقلاب و جنگ ندیدن که هیچ ، جز روی ترش کردن خانواده از این مفاهیم هم چیزی دریافت نکردن ، توقع داریم که مثل خود ما با این قضایا برخورد کنن!

یعنی تا میگیم مثلا شهید خرازی یا بروجردی یا... فورا متاثر بشن . یا با شنیدن مارش نظامی و سرودهای جنگ منقلب بشن . به نظرم این توقعات نابجا باعث میشه که برخی از مسئولین فرهنگی نسبت به نسل جوان بدبین بشن و از اون بدتر نتونن با بچه ها به درستی ارتباط برقرار کنن.

چه خوبه که ما در تحکیم مبانی اعتقادی و فرهنگی که بهش اعتقاد داریم ، به روش های پیامبر اکرم (ص) و ائمه معصومین (ع) نظری داشته باشیم و موقعیت های فکری و روانی و تربیتی مخاطبان را به خوبی تجزیه و تحلیل کنیم .

 

کفر می رفت تا اذان بدهد

اولین حبه را که می خوردی کفر می رفت تا اذان بدهد

دست شیطان به تیغ زهرآگین فرق خورشید را نشان بدهد

***

اولین حبه را که می خوردی «ابن ملجم»به قصر وارد شد

دست بر شانه ی خلیفه نهاد تا به بازوی او توان بدهد

***

دومین حبه زیر دندانت له شد و قطره قطره پایین رفت

که از آن میزبان بعید نبود شهد اگر طعم شوکران بدهد

***

دومین حبه را که می خوردی «جعده» هم در کنار «مامون» بود

جگری تکه تکه می شد تا تشتی از خون به قصه جان بدهد

***

سومین حبه بود که انگار جگرت داشت مشتعل می شد

تشنه ات بود و این عطش می خواست پرده ی دیگری را نشان بدهد

***

قصر در لحظه ای بیابان شد ماه افتاد و نیزه باران شد

پدرت نیزه ای به گردن کرد تا سرش را به آسمان بدهد

***

سومین حبه را فروبردی از ندیمان یکی به «مامون» گفت :

«شمر» اذن دخول می طلبد تا به تو نامه ی امان بدهد

***

چارمین حبه خم شدی از درد سر به تعظیم دوست زانو زد

مرد تسلیم را همان به که کمرش را رضا ، کمان بدهد

***

دیدی از پشت پرده جدّت را که سر از سجده برنمی دارد

بعد از در «هشام» وارد شد تا سلامی به دیگران بدهد

***

پنجمین حبه پرده هایی که ، حایل مرگ و زندگی بودند

پیش چشمت کنار می رفتند تا حقیقت خودی نشان بدهد

***

سینه سرشار علم یافته شد ، ذره ذره جهان شکافته شد

پنجمین قاتل از در آمد تا رنگ دیگر به داستان بدهد

***

آه از این داستان حزن انگیز مرگ این کهنه راوی صادق

قصه ای تازه با تو خواهد گفت زهر اگر اندکی زمان بدهد

***

توی آن پنجه ی سبکبارت خوشه از بار زهر سنگین بود

مثل بار رسالت جدّت که بنا بود یادمان بدهد :

***

که حقیقت چگونه باطل شد اصلمان را چه سان بدل کردند

پایمان را در این سرا بستان ، دست یک پای راهدان بدهد

***

بعد « منصور » نیز وارد شد

هفتمین حبه را فروبردی ناگهان با اشاره ی پدرت

***

سقف زندان شکست تا سرداب جای خود را یه کهکشان بدهد

قفل و زنجیر و دست و گردن و پا ، اوج پرواز را طلب می کرد

***

آسمان نیل بود او «موسی » زهر فرعون اگر امان بدهد

هفتمین حبه هفتمین خان بود قصر دور سرت به رقص آمد

***

تو پریدی به پیشواز خطر مثل « مامون » به پیشواز پدر

بعد « هارون » به قصر وارد شد تا پسر نزدش امتحان بدهد

***

هشتمین حبه نه نمی دانم مرگ با چند قطره جرات کرد

درد با چند بوسه راضی شد تا به معراج نردبان بدهد

***

تو قفس را شکستی و در عرش پدرت ، هشت حبه ی انگور

در دهانت نهاد تا خبر از خلوت روضة الجنان بدهد

***

در کنار شکسته ی قفست چند سگ توی قصر زوزه کشان

چکمه های خلیفه لیسیدند تا به آن جمع استخوان بدهد

***

قاتلان تو و نیاکانت جسدت را نظاره می کردند

باز هم در سپیده ی تاریک کفر می رفت تا اذان بدهد

***

قرن ها بعد ، بعد از آن قصه ، در غروبی غریب و خون آلود

از تب زخم ، بچه آهویی ، بی صدا بر در حرم جان داد ....

روزهای تلخ

روزهای آخر ماه صفر چه تلخ هستند . روزهایی که سنگینی سایه ی یتیمی را بر سرمان می بینیم .

آن روزها

دلم برای شعر فروغ تنگ شده بود ؛به یادم آمد که بین دو تاریخ ولادت و وفاتش هستیم . خدایش بیامرزد .

آن روزها

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچک ها به یکدیگر

آن بام های بادبادک های بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

.......

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پرهیاهوی خیابان های بی برگشت

و دختری که گونه هایش را

با برگ های شمعدانی رنگ می زد ، آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست