داشتم از بین غزلهای شیرین کلیات شمس غزلی انتخاب میکردم تا در پست جدید بگذارم که پیامکی از دوستی رسید با آزرده دلی از آنکه منعش کرده بودند از مولا بگوید و بنویسد! درنگ جایز ندیدم و آغاز کردم :
زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
**********
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست ! خدایا
**********
زهی ماه زهی ماه زهی باده ی همراه
که جان را و جهان راست خدایا
**********
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آنجاست خدایا
**********
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
**********
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
**********
ز هر کوی زهر کوی ، یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
**********
نه دامیست ؟!نه زنجیر ؟!همه بسته چراییم ؟
چه بندست ؟ چه زنجیر ! که برپاست خدایا
**********
چه نقشیست چه نقشیست ؟ دراین تابه ی دلها
غریبست ، غریبست ، ز بالاست خدایا
**********
خموشید ، خموشید ، که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا