شوق پرواز
چند بار خواستم بنویسم و گاهی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا ننویسم ... تا اینکه تصمیم به نوشتن گرفتم .
من اصلا عباس بابایی را ندیدم و حتی اسم کوچک ایشان را نمی دانستم ! حتی اطلاع نداشتم که خانم شهید بابایی فرهنگی هستند .
فکر میکنم سال ۷۴ بود که در یکی از مناطق شرقی تهران مدیر بودم . جلسه ی مدیران هربار در یکی از مدارس منطقه تشکیل میشد .
روزی که جلسه داشتیم به یکی از همکاران زنگ زدم و محل جلسه و نشانی آن را سوال کردم . همکارم گفت اخیرا در پایگاه نیروی هوایی مدرسه ای به نام شهید بابایی تاسیس شده و جلسه در آنجا تشکیل خواهد شد .
شنیدن این نام هم تاثیر خاصی بر من نداشت و با خودم گفتم خوب اسم یکی از شهدای نیروی هوایی را روی مدرسه گذاشتن و حتی فکر کردم کاش روی مدرسه دخترانه اسم دیگری میگذاشتند !
خلاصه به طرف نشانی مورد نظر حرکت کردم . معمولا یا سروقت یا کمی زودتر به جلسه ها می رسم . دم در هم مثل همه مکان های نظامی کلی سوال و جواب شدم و کلافه وارد شدم و به طرف محوطه ی مدرسه رفتم که خیلی ظاهر جالبی نداشت .
به محض ورود به راهروی طبقه اول احساس کردم نیرویی خاص بر این مکان و بر من احاطه پیدا کرد ، طوری که با اضطراب به اطرافم نگاه کردم و کسی را ندیدم . از پله ها بالا رفتم و این حضور را کاملا درک میکردم .
دیدم چند نفر از همکاران در اتاقی نشسته اند تا جلسه رسمی شروع شود من هم داخل شدم و همچنان در جستجوی کسی بودم که گویا در حال نظاره و مراقبت از من است .
با همکارانم احوالپرسی کردم و یکی از ایشان خانمی را به من نشان داد و گفت : خانم حکمت مدیر مدرسه . عادی احوال پرسی کردم و کنار آنها نشستم .
متوجه شدم که خانم حکمت در مورد مدرسه و کمبودهایی که دارد به همکاران توضیح می داده که من وارد شدم لذا به صحبتهای خود ادامه دادند و من گاهی می شنیدم که به عباس نامی هم اشاره می کنند که گویا خیلی هوای مدرسه را داشته و ....
همچنان آن سنگینی خاص و احاطه شدید معنوی را در فضا لمس میکردم و به دنبال منشا آن بودم . به همکاری که کنارم نشسته بود گفتم : فکر کنم باید به محل اصلی جلسه برویم ،راستی این عباس که مدیر مدرسه در موردش حرف میزنه کیه ؟ نمیشه برای مدارس ما هم فعالیت بکنه ؟
همکارم با حیرت نگاهم کرد و گفت : خانم حکمت همسر شهید بابایی هستند و منظورش از عباس اشاره به همسر خودش و حمایتهای خاص شهید از این مدرسه است .
بعد از شنیدن این حرف ، معمای بدو ورود برام حل شد و به احترام شهید از جا برخاستم و به ایشان سلام کردم .