چشم های سیده زهرا در چشم خانه نیستند . چشم های او در دلش روشن شده اند و نام روشندل را برایش به ارمغان آورده اند .

امروز با سیده زهرا آشنا شدیم . خیلی خیلی اتفاقی و تصادفی . برنامه بازدید مربوط به یک مجتمع آموزشی بود . ما قصد داشتیم دبستان دخترانه را ببینیم و برگردیم که به اشتباه از راهرویی که وارد ابتدایی پسرانه می شد عبور کردیم و خیلی تصادفی دری که به اتاق رئیس هیات امنا باز میشد را باز کردیم .

رئیس هیات امنا آقایی بودند مسن و بسیار محترم ، متوجه حضور ما شدند و با چشمانی اشک آلود از ما درخواست کردند که داخل شویم .

گفت : خدا شما را برای دل زهرا فرستاد که از اول صبح با مادرش اینجاست و با شعرخوانی و سخنان شیرین کودکانه مرا مجاب به ثبت نام خودش در مدرسه کرده و ما نیاز به حمایت داریم .

مادر زهرا از دخترش گفت و برکاتی که برای زندگیشان به همراه داشته . گفت : من و پدر زهرا دیپلم داشتیم و زهرا در سه سالگی ما را تشویق به ادامه تحصیل کرد تا حالا که فوق لیسانس هستیم .

زهرا حافظ قران است و شعر هم می گوید . با بیانی جذاب و کودکانه می پرسید معلم کلاس چهارم خانم مهربونیه ؟ من شاگرد اول هستم . اینجا باید با چه کسانی رقابت کنم ؟

این دیدار را به فال نیک گرفتیم و با قول حمایت کامل اول دل خودمان و بعد دل سیده زهرا را شاد کردیم .