چون دانستیم او از حال ما فارغ است هریکی روی به راهی نهادیم . حزن به کنعان رفت و من( عشق )  راه مصر در پیش گرفتم . زلیخا چون این خبر شنید خانه به عشق واگذار کرد و عشق را گرامی تر از جان خود داشت. تا آنگاه که یوسف به مصر وارد شد . اهل مصر به هم برآمدندو خبر یه زلیخا رسید،زلیخا این ماجرا با عشق بگفت ، عشق گریبان زلیخا بگرفت و به تماشای یوسف رفتند . یوسف را بدید ، خواست که پیش رود ، پای دلش به سنگ حسرت درآمد و از دایره ی صبر به درافتاد.

دست ملامت دراز کرد و چادر عافیت بر خود بدرید و یکباره سودایی شد . اهل مصر در پوستینش افتادند و.....

چون یوسف عزیز مصر شد و خبر به سرزمین کنعان رسید ، شوق بر یعقوب غلبه کرد. یعقوب این حال با حزن بگفت ، حزن مصلحت دید که یعقوب فرزندان را برگیرد و به جانب مصر رود .

یعقوب در معیت حزن و فرزندان راه مصر در پیش گرفت چون به مصر وارد شد و به سرای عزیز مصر داخل گردید . ناگاه یوسف را دید با زلیخا بر تخت پادشاهی نشسته ، به گوشه ی چشم اشارتی به حزن کرد . حزن دید که عشق در خدمت حسن به زانو درآمده . در حال روی بر خاک نهاد . یعقوب و فرزندانش با حزن همراهی کرده و روی بر زمین نهادند......