عشق جوابش داد که : من از بیت المقدسم ، از محله ی روح آباد از درب حُسن . خانه در همسایگی حزن دارم ، پیشه ی من سیاحت است . صوفی مجرّدم و هروقتی روی بر طرفی زنم و هرروز به منزلی باشم و هرشب جایی مقام سازم .

چون در عرب باشم عشقم خوانند و چون در عجم باشم مِهرم خوانند . در آسمان به خرد مشهورم و در زمین به انیس معروفم ، اگرچه که کهنسال و دیرینه ام ، هنوز جوانم و اگرچه بی برگم ، از خاندانی بزرگم . قصه ی من دراز است و اگر بگویم دچار ملال خاطر می شوی . پس کوتاه برایت می گویم :

ما سه برادر بودیم نازپرورده و روی نیاز ندیده . و اگر احوال ولایت خود را بگویم آنقدر عجایب در آن است که شما متوجه نمی شوید و در حیطه ی ادراک شما نمی آید. آن ولایتی است که از ولایت شما تا آنجا نه منزل راه است و کسی می تواند به آن برسد که راه را بلد باشد .

آن ولایت را آنچنان که به فهم شما نزدیک باشد برایت توصیف و حکایت می کنم . بالای این کوشک نه اشکوب ، طاقی است که آن را « شارستان جان » خوانند و بارویی دارد از عزّت و خندقی از عصمت . و بر دروازه ی آن شارستان پیری جوان موکل است و نام او « جاویدخرد » است و پیوسته سیاحی کند و حافظی نیک است ، کتاب الهی داند خواندن و فصاحتی عظیم دارد . اما گُنگ است و به سال دیرینه است اما سال ندیده است و سخت پیر است اما هنوز ضعف و سستی در او راه نیافته .

و هرکه خواهد که بدان شارستان رسد ، از این چهار طاق ، شش طناب بگسلد و کمندی سازد و زین ذوق بر مرکب شوق نهد، و به میلِ گرسنگی ، سرمه ی بیداری در چشم کشد و تیغ آتش به دست گیرد و راه جهان کوچک گیرد و از جابب شمال درآید و ربع مسکون طلب کند .

و چون در شهرستان رسد ، کوشکی بیند سه طبقه :

در طبقه ی اول دو حجره آماده و پرداخته است . بر حجره ی اول تختی آراسته و یکی بر آن تخت تکیه زده ، طبعش به سردی و رطوبت مایل ، عظیم زیرک است اما نسیان بر او غلبه کرده . مشکلی که بر او عرضه می کنی ، درحال حل می کند ولیکن در خاطرش نماند . و در حجره ی دوم تختی از آتش گسترده است و یکی برآن تخت تکیه کرده که طبعش خشک است. رموز را خوب کشف می کند ، چیزی را دیر می تواند ضبط کند اما چون فهم کرد ، هرگز از یادش نمی رود .

پلید است و چون کسی براو وارد شود چرب زبانی را آغاز می کند و هرلحظه خود را به شکلی نشان می دهد نباید به ایشان التفات کرد .

در طبقه دوم نیز دو حجره می بیند ، در حجره ی اول تختی از باد گسترده و یکی برآن تکیه زده که طبعش به برودت مایل است . دروغ گفتن و بهتان زدن و هرزه گویی و کشتن و از راه به دربردن دوست دارد و پیوسته بر چیزی که نداند حکم کند . و در همسایگی او حجره ای است که در آن تختی از بخار گستریده و بر آن تخت یکی تکیه زده که عُجب پیش او یابند و جادو از وی آموزند . چون نزدش روند چاپلوسی کند و دست در عنان کند تا تو را هلاک کند باید از نزدش بگریزی .

در طبقه ی سوم حجره ای بیند دلگشا که در آن تختی از خاک پاک گسترده و بر آن تخت یکی تکیه کرده طبعش به اعتدال نزدیک ، فکر بر او غالب ، امانت بسیاری نزد او جمع شده و خیانت در امانت نکند .

وقتی از این مکان فارغ شد ، قصد رفتن می کند ، روبه رویش پنج دروازه پیش می آید .........................