یعقوب به دست تواضع سجّاده ی صبر گسترد و حزن را بر آنجا نشانید و خود در کنارش نشست .

مدتی گذشت و یعقوب با حزن بسیار مانوس گردید . به طوری که نمی توانست لحظه ای بدون او به سر برد . هرچه داشت به حزن بخشید . اوّل سواد ( نور و روشنایی ) دیده را پیشکش کرد ، « وَابیّضَت عَیناهُ مِن الحُزن » پس صومعه را بیت الاحزان نام کرد و تولیت بدو داد .

و از آن سوی دیگر عشق شوریده قصد مصر کرد و دو منزل یک منزل می کرد تا به مصر رسید و همچنان از گرد راه میان بازار برآمد .

عشق به بازار روزگار برآمد 

دمدمه ی حسن آن نگار برآمد

 

عقل که باشد کنون که عشق خرامید

صبر که باشد کنون چو کار برآمد

 

نام دلم بعد چندسال که گم بود

از خم آن زلف مُشکبار برآمد

 

فصل

آواز و ولوله به شهر مصر درافتاد ، مردم به هم برآمدند ، عشق قلندروار به هر منظری گذری و بر هر کس نظری می کرد و از هر گوشه ای جگرگوشه ای می طلبید ، نشان سرای عزیز مصر بازپرسید و از در حجره ی زلیخا سردرکرد.

زلیخا به پا خاست و روی به عشق آورد و گفت : ای صدهزار جان گرامی فدای تو ، از کجا می آیی و کجا خواهی رفت و تو را چه خوانند؟

پاسخ عشق در بخش بعدی .....