پس سلطان حُسن بر مرکب کبریا سوار شد و روی به شهرستان وجود آدم نهاد . هنگامی که رسید آنجا را نزهت گاهی خوش و دلکش یافت. فرود آمد همه وجود آدم را فراگرفت.

عشق که از رفتن حُسن خبر یافت ، دست در گردن حزن انداخت و به سوی حُسن به راه افتاد . اهل ملکوت که از حرکت ایشان واقف شدند ، به دنبالشان به راه افتادند.

زمانی که عشق به مملکت وجود آدم رسید ، حُسن را دید که بر تخت وجود آدم قرار گرفته و تاج عزّت بر سر نهاده . خواست خود را در آنجا بگنجاند که پیشانیش به دیوار دهشت خورد و از پای درآمد. حزن دستش را گرفت تا به هوش آمد و اهل ملکوت را گرداگرد خود دید که همه او را به پادشاهی خود برگزیدند.

پس همه روی به درگاه حسن نهادند.چون نزدیک رسیدند هیچکدام طاقت وصل نداشتند همه از پادرآمده گوشه ای افتادند تا نوبت یوسف رسید که نشان حُسن نزدش بود.......

عشق می گوید : من و برادر کوچکم حُزن به سوی حُسن رفتیم شاید مارا بپذیرد      و لی هنگامی که رسیدیم ،دیدیم که قدر و منزلتش بسیار بیشتر شده و مارا نمی پذیرد . هرچه بیشتر زاری کردیم ، استغنای او از ما بیشتر شد ....

می کن که جفات می نبیند      می کش که خطات می بسازد

بسیار بهی از آنچه بودی         نادیدن مات می بسازد

در گریه و آه سرد می کوش     کاین آب و هوات می بسازد

و این قصه ادامه دارد