در حقیقت عشق - 6
زیرا در عالم کَون و فساد هیچ چیز نیست که طاقت بار عشق تواند داشت .
فصل
حُسن مدتی بود که از شهرستان وجود آدم رخت بربسته بود و روی به عالم خود آورده و منتظر مانده تا کجا نشان جایی را بیابد که درخور استقرار عزت او باشد .
چون نوبت یوسف درآمد ، حُسن را با خبر کردند . حُسن روانه شد . عشق آستین حُزن گرفت و آهنگ حُسن کرد . چون درآمد دید حُسن با یوسف برآمیخته چنان که میان حُس و یوسف هیچ فرقی نبود .
عشق ، حُزن را فرمود که حلقه ی تواضع بجنبانند . از جناب حُسن آواز آمد که : کیست ؟ عشق به زبان حال جواب داد :
چاکر به برت خسته جگر بازآمد بیچاره به پا رفت ، به سر بازآمد
حُسن دست استغنا به سینه ی طلب عشق نهاد . و در مقابل اصرار او اجازه ی حضور نداد . عشق ناامید گشت . دست حُزن گرفت و روی در بیابان حیرت نهاد .
عشق که از حُسن جداشده بود ، دست حُزن را گرفت و به او گفت : ما با تو بودیم در خدمت حُسن و خرقه از او داریم ، پیر ما اوست . اکنون که ما را مهجور کردند ، تدبیر آن است که هریکی از ما روی به طرفی نهیم و به حکم ریاضت سفری برآریم ، مدتی در لگدکوب دوران ثابت قدمی نماییم و سر در گریبان تسلیم کشیم ...... باشد که به خدمت شیخ باز رسیم . چون برین قرار افتاد حُزن روی به شهر کنعان نهاد و عشق راه مصر گرفت .
داستان ما هم ادامه دارد ....