روستای فطرت
اما خواهرش مي گويد : احمد با شنيدن صداي شجريان ، گريه مي كند . شايد اين سخن در مورد افراد عادي ، عجيب و باور نكردني به نظر آيد ؛ ولي باور كنيد كه از عزيزي عجيب نيست ؛ او با شعرش زندگي مي كند و نفس مي كشد :
طورموسي تجلي مفت چوپان شما
گر شبي از جان و دل يك هي هي و هيها كنيد
* * *
من مي شكوفم ناگهان در كلشن اوهام خود
وقتي كه مي بينم گلي با من تكلم مي كند
* * *
زندگي زيباست اما روي رود
زندگي سبز است اما با سرود
رودي از بالاي ايمان شما
رودي از اعماق عرفان شما
* * *
بارها بارش شعر بر شعورش را ناظر بودم و مي ديدم كه از شعر ، چون ققنوس دوباره متولد مي شد ؛ و ايمان دارم كه مي توان دوباره او را با شعر و سرود به جمع مشتاقان باز گرداند .
با آرزوي سلامتي براي شاعر خوبمان ، احمد عزيزي ، شعري از او را كه به ياد و براي خواهرش سروده ، نقل مي كنم :
عزيز من اي خواهر كوچكم
كه چشم تو آيينه روشن است
تورا جمله سوسي صدا مي زنند
ولي نام سرسبز تو سوسن است
* * *
نخواهد شد آن صبحگاهم ز ياد
كه من خسته برگشتم از راه دور
ز بس خسته بودم كه بر شانه ها
دگر ساك را مي كشيدم به زور
* * *
رسيدم در خانه و ز فرط شوق
رها كردم آواز و آهنگ را
زدم قورت آب دهان را سپس
فشاري زدم تكمه زنگ را
* * *
تو بي ميل بيرون زدي از اطاق
خيالت كه اين زنگ آشغالي است
همينطوري از راهرو رد شدي
نگفتي چرا سطل ها خالي است
* * *
چو يك لنگه در باز شد ناگهان
نگاهت به چشمان من خيره شد
سخن گرچه بند آمد از كام تو
زبانت به لكنت ولي چيره شد
* * *
زدي داد : معصومه ! شهلا ! حسين !
بگفتم تورا : هيس ! ساكت بد است
به ناگاه از پنجره مادرم
به شادي خروشيد : آه احمد است
* * *
نمي داني اي سوسن سرخ من
كه از هجر رويت چه ها كرده ام
چه قدر از پس دشت و صحرا و كوه
تو را با دل خون صدا كرده ام
* * *
بگوييد اي آب هاي روان
بر اين صخره آلاله من كجاست ؟
در اين فصل باراني خاطره
سيه چادر چشم سوسن كجاست ؟